ویرگول
ورودثبت نام
محمدصابر طاهریان
محمدصابر طاهریان
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

آن کافه جمالزاده و اتفاق‌هایی که نمیافتند.

«خیابان جمالزاده را صدمتر که بیایی بالاتر، بعد از اولین چهارراه، سمت راست یک در کوچک است که یک چراغ بالای آن است.»

داشتم آدرس کافه را برایت می‌گفتم. پاتوقِ همیشگی یا حالا دومین پاتوقِ همیشگی ما بود. که البته یعنی من با خیلی‌ها و این بار هم با تو. از آن جمع حالا چند نفر ایرانند؟ تو خودت هم نیستی.

مهم نیست. یادت هست شب‌های گرم رمضان را؟ افطاری‌های تا نیمه شب ماندن و بعدِ ۱۲ شب که تاکسی به سمت کرج گیر نمیامد که من برگردم. هر پنج‌شنبه بساط همین بود. من خستگی هفته کاری‌ام را می‌گذاشتم روی دوش مترو انقلاب و باقی‌اش را هم پیاده میامدم که در کل سرِ جمع چند صد متر بیشتر نبود. تو هم خستگی یک هفته کارت را.

همان وقت‌ها بود که مادربزرگ پیام داد، سلام رساند و گفت متاسف است. مهم نبود. ما روی صندلی‌های خنثای آهنی می‌نشستیم. گاهی به ۸ نفر هم می‌رسیدیم. سینی‌های هفت رنگ افطاری که از هندوانه تا حلوا با نان و پنیر کنارش بود. زمان یک مفهوم نسبی بود. زود می‌گذشت وقتی همه در کنار هم بودیم.

نمی‌دانم چه شد که از همان در کوچک که بیرون آمدیم یکهو هیولا شدیم. چطور اصلا جا می‌شدیم روی آن سطح مقطع کوتاه و ارتفاع کم؟ چطور هشت نفر روی دو تا صندلی می‌نشستیم؟ چطور سَرِ خوردن هندوانه‌ها دعوایمان نمی‌شد؟ اصلا تا چند بار میشد چای مفتی از اتاقک شیشه‌ای ته حیاط گرفت؟ یادم نیست. فقط یادم هست که هر پنج‌شنبه بود و حتی جزئیات بیشتر از آن هم شاید مهم نیست که یادم مانده باشد.

صدای اذان، اگر غروب آفتاب باشد و موذن‌زاده اردبیلی بخواند برای من دلچسب است هر چند با معیار‌های مختلف نمیشد اصلا خیلی‌هایمان را به این صدا ربط داد. در حافظه مانده بود، از کودکی. مثل ربنای شجریان که سال‌هاست از توی گوشی‌مان پخش می‌شود. مثل گلچهره و مرغ سحر.

یکی دو اسکوپ بستنی، رانندگی دیوانه‌وار تو، ماشین که در میدان انقلاب گیر من نمیامد و حیاطِ حالا خاک گرفته آن خانه که از یک جایی به بعد دیگر کافه ما نبود.

آن خیابان بلند حالا تا خیلی پایین‌تر از خیابان جمهوری و خیلی بالاتر از میدان فاطمی، مدت‌هاست برای من دیگر تکرار نمی‌شود.

داستان‌های صابرکافهانقلابجمالزاده
چپ‌مغزِ راست‌نما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید