محمدصابر طاهریان
محمدصابر طاهریان
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تالار وحدت و آن کافه معروف

آرام از در کافه آمدیم بیرون و شروع کردیم سنگ‌فرش‌های جدید روبروی تالار وحدت را قدم زدن. هنوز چند دقیقه‌ای تا ساعت ۷ مانده بود و ما باید تا ساعت ۷:۳۰ خودمان را به بالکن تالار وحدت میرساندیم.

کم‌کم داشت سوز هوا بیشتر می‌شد و هنوز عطر قهوه‌ای که با هم خوردیم توی مشامم خودنمایی می‌کرد. قهوه هم چیز جذابی‌ست، دلت نخواهد.

از در اصلی وارد شدیم. بوی قهوه‌ی‌ پیچیده در تالار را پی گرفتیم و آرام رسیدیم به پله‌ها. خواستم به رسم هر بار میان آدم‌هایی که دوستشان داشتم و تنها چیز مشترک بین ما، حداقل پیش از اینکه با هیچکدامشان حرفی زده باشیم، دیدن همین نمایش مشترک بود قدم بزنم که دستم را کشیدی که دیر می‌رسیم.

چه اهمیتی داشت؟ این پنجمین باری بود که من به دیدار «سقراط» می‌رفتم و نخستین باری بود که حالا عده‌ای از این آدم‌ها را می‌دیدم. به هر حال بالا رفتیم و من برایت تعریف کردم که نخستیم بار که نمی‌دانم چند وقت پیش بود با یک‌سوم این پول در ردیف چهار وحدت نشسته‌ام و نفسم به نفس فرهاد آییش گره خورده است. حالا با سه برابر آن پول باید بروم بالکن بنشینم. خندیدی که مقایسه من ابلهانه است و همه چیز گران می‌شود و نگاه من را ندیدی. نگاه من که آن هزینه که نه، حتی دو مقابلش در برابر آن اجرا و هر اجرایی برایم چیزی نبود. نگاه من که ناراحت بود از دیدن آدمایی که حالا فقط پول داشتند و آنهایی که عشق دیدن صحنه را داشتند دستِ دلشان به بالکن سوم وحدت هم نمی‌رسید. هر چند بالکن سوم اصلا برای دیدن نبود.

نمایش شروع شد. زانتیپه به سقراط سجده کرد. نمایش تمام شد.

دوباره ما برگشتیم به همان سنگ‌فرش‌ها. دوباره همان کافه. دوباره همان سفارش همیشگی. این بارِ نمی‌دانم چندمی بود که ما با نمایش‌های مختلف، کنسرت‌های مختلف، سالن‌های مختلف، کافه‌ها مختلف، قهوه‌ها و ردولووت‌های مختلف و بازیگر و نوازنده‌های بالا و پایین و متوسط‌ مختلف و هزاران چیز مختلف دیگر داشتیم زمانمان را سپری می‌کردیم. این میان اما یک چیز ثابت بود.

کافه‌ای که نامی خاص برایش انتخاب کرده بودم. کافه‌ای که کوچک بود. محل خداحافظی‌های من بود و به شکل احمقانه‌ای همیشه بعد از بیرون آمدن از تالار وحدت سراغش می‌رفتیم. فقط برای خداحافظی‌هایی که بازگشتی نداشت. صادرکننده آدمها به اقصی نقاط جهان.

صادرکننده تو از قلب من به سرزمین آرزویت. شاید هم سرزمین‌های آرزوهایت.

و بعد قدم زدن به تنهایی در مقابل آن تالارِ بزرگِ متناقض؛ «وحدت»

داستان‌های صابرتالار وحدتنمایشموسیقیکافه
چپ‌مغزِ راست‌نما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید