برای عین.میم، الف.الف، ح.عین و نون.دال، میم.الف، تمامی ترکیبهای دیگر الفبا و الف.میم عزیزم!
راستش را بخواهی زمان زیادی است که دیگر ننوشتهام. آنقدر که خیلیها با حسرت و گاهی از سر کنجکاوی میپرسند: دیگر نمینویسی؟ دیگر شعر نمیگویی؟ شعر تازه نگفتهای؟ چیزی تازهای ننوشتهای؟
پاسخ من اما همان بیت تکراری قیصر است، با خندهای که کمی بغض در آن نهفته است.
«گفتی غزل بگو، چه بگویم؟ مجال کو؟ شیرین من برای غزل شور و حال کو؟»
مجالش را میشود ساخت حتی، شور و حالش را نه. شور و حالش را نمیشود کاری کرد. شور و حالش اینطور نیست که خیلی سهل و آسان بهوجود بیاید؛ همانطور که سهل و آسان از بین نمیرود.
دهان که باز میکنم انگار زبان میپیچد و اصلا چطور بگویم یا بنویسم که بازتکرار غمها و غصههایی که هر روز داریم نباشم؟ چطور بنویسم که از لا به لای این همه مصیبت که بر سرمان ریخته سر برون کرده باشم؟ چطور نویسم که این قلم...
از این قلم که دیگر خشک شده. که دیگر جوهرش کارا نیست. که دیگر نمیتواند همان باشد که میشناختیدش. از من، پس از یک خودتخریبیِ شخصی!
من دست به خوردن خودم زدم، آنگونه که ام.اس بدن را میخورد. بدنِ خودش را. آنگونه که سفیدها متحد میشوند و خودشان را میزنند. خودی را میزنند. مثل پدافند!
بعد از آنکه دیگر حلقه آنقدر تنگ شد که دیگر نه دورم ماند و نه در دستم میرفت؛ بعد از آنکه عرصه تنگ شد آنطور که مرکز از دایره برون افتاد، من ماندم و خاطره آدمهایی که دیگر نیستند.
نمیخواستند باشند یا نتوانستند؛ شاید هم مجالی ندادم اما به هر صورت شد آنچه شد.
خیلیهایمان از آن سوی آبها سر در آوردیم، خیلیهایمان سرشان زیر آب رفت، خیلیهایمان آب به آب شدند و دیگر آنچه بودند، نشدند. خلاصه آخر تمام این ماجراها، این رفتهها و ماندهها، کائنات آب پاکی را رو دستمان ریخت که دیگر هیچ اتفاق جدید خوبی قرار نیست رخ دهد.
راستی حالا که حرف رفتهها و ماندههاست، حرف آن رفاقتهای دیرین، بگو بدانم از تهمت ها میشود گریخت اما از ذهنهایی که آن را پذیرفتهاند چه؟ از شیطنتها میتوان گذشت اما از آنهایی که آن ملعبه آن شدند چه؟
از خودمان، از خودم، از این منِ ناراحت چطور میتوان گذشت؟ چطور خودم را با آن حلقهها آزار ندهم؟ یا خودت را؟ چطور خودت را آزار ندهم و بگویم که ما همه مفعولِ مغمومِ این ماجرای تلخ بودیم؟
وقتی شروع به نوشتن میکنم یکهو گریه میکند قلمم روی کاغذ نمیدانم چرا.
چرایش را میدانی تو؟