دستم که روز ساحل چشمهایت تکان میخورد، انگار یک نفر قرار است در همان حوالی غرق شود. در همین لحظه.
پیش از این چند جان را به گرداب چشمهایت کشاندهای؟
آرام آرام از خاطرات کافههایی که حالا نمیروم برمیگشتم. از آن کوچه باریک و تنگ. یادت نمیآيد از خیلی سال دورترها. یادت نمیاید و لابد چیزی هم لازم نیست و نباید باشد. که یادت بیاید.
از بلوار الیزابت در طهران تا همین مکعب مستطیل فلزی مقابل شیرینی فرانسه که حالا برای همنسلان من سکوی مبارزه را تداعی میکند یک چیزی گم شده است.
یک چیزی که شاید یادت نیاید از بس نداشتیمش. یک حسی، یک غلیانی، جوششی، یک چیزی که لامذهب همه چیز را در خودش میبلعید.
شاهراه ارتباط من و تو همان لحظههایی بود و هست که پشت یک خروار مجازی در هم بودند؛ در هم تنیده بودندش و هی کلاف حرفها گمتر میشد. حرف، گلوله کاموای سرخابی رنگی در دستان یک گربه شیطان بود. هست هنوز هم به گمانم. از این سو به آن سو میانداختیمش، سر و تهاش به هم گره میخورد، گاهی از میان از هم میشکافت اما در انتها قرار بود شالگردنی باشد که هر دو ما را خوب گرم کند. شال سپیدی که با نخهای سرخ داشتیم میبافتیمش.
اما یکهو همه چیز گم شد. آن نخ، آن کلام، آن تصویر مادربزرگهایمان پای رادیو قدیمی و خشخشداری که بهانه بود تا میلهای بافتنی دو تا از زیر و یکی از رو بروند یا حالا برعکس!
چیزی درون غرش صاعقه است وقتی به زمین میاید. چیزی درون قطرههای باران است. حتی گودال مستراحهای قدیمی بینراهی که همیشه از آن میترسیدم؛ کابوس شبهای سفرم بود که پایم لیز بخورد و در آن بیافتم و ناگاه تا انتهای مغز زمین فرو بروم و راه برگشتی نباشد. میبینی؟ خاطرات گذشته خیلی وقتها آنقدرها هم تمیز نیست.
اما یک چیزی هست، یک لحظهای، یک تصمیمی یا هر چیزی که اسمش را میگذاری که شاید کهنه باشد اما یک «آن»ای در درون خود دارد که قدیمی نمیشود. یک ابهتی که نمیدانم میدانی یا نه. حتی دوستیها هم آن را داشت. یک ابهتی که ...
نه، اسمش ابهت نیست؛ اصالت است!
دلم میخواهد برگردم به همان سالی، ماهی، روزی، ساعتی، دقیقهای...
به همان لحظه؛ همان لحظهای که اصالت از هر چیز دیگری ارزشمندتر بود.
و لبخندها، اخمها، نگاهها و عشقها اصیلتر بودند...
اصیل! همچون شیراز؛ همچون زهر تلخ کلام.