محمدصابر طاهریان
محمدصابر طاهریان
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

صدای دمام / توصیف لحظاتی خاص که اتفاق نمیافتند

دستش را گذاشته بود زیر بلندگوی گوشی که صدا یک کم بیشتر و بلندتر و راحت‌تر به گوشمان برسد. یک خفگی خاصی در صدا بود که با سنج و دمامی که رویش سوار شده بود سخت‌تر هم به گوش می‌رسید. باید دقت می‌کردی تا لا به لای صدای خسته و لهجه جنوبی‌اش بفهمی حالا این بار که برای بار هزار و نمی‌دانم چندمی احسان عبدی‌پور دارد قصه آن سال را می‌گوید بفهمی کجای قصه است. حالا حتی اگر تمامش را هم از بر باشی و کلمه به کلمه قبل از راوی زیر لب زمزمه کنی یا سقلمه بزنی که «اینجاشو گوش کن. ببین چه قشنگه.»

ما غرق بودیم در موسیقی ساده و تکرارشونده و مستی‌آورِ زیر صدا که ولش می‌کردی می‌خواست بدون هیچ طعم و بوی اضافه‌ای ببرد تو را به آن بالاترها. یک خلسه‌ای بود وسط صدای عجیبش که هیچ نداشت و اگر یکهو کسی هم میخواست از این تکرار درش بیاورد رضا داد میزد که «جفتک ننداز. این همینطوری باید هی تکرار بشه تا بره تو مخت. خستگی نداره. سر گیجه داره»

راست می‌گفت. سنج و دمام که هی تکرار بشود انگار تو داری سرت را هی می‌چرخانی. خون به مغزت نمی‌رسد و یکهو یک سرگیجه‌ای میاید سراغت که بد نیست. باید همینطور تکرار شود تا ...

منِ تهران نشسته را چه به این حرف‌ها؟ من اصلا بلد نیستم از این خرده‌روایت‌های عجیب بسازم و سرش را کج کنم سمت جنوب که اصلا نرفته‌ام پیش از این و بلدش هم نیستم. ما فقط لذت می‌بریدم و این تفاوت عمیقی که درکش نمی‌کردیم را زندگی می‌کردیم.

من عاشق لهجه‌ها بودم که هر کدامش انگار ریشه در یک خاکی داشت، یک کجای ایران و تو چشمت می‌خندید وقتی من همین حرف روزمره را با یک تقلید شکسته پکسته‌ای سعی می‌کردم به قالب یکی از همین لهجه‌ها در بیاورم.

زندگی یک خوشی مداومی بود. هر کجا که حوصله‌مان سر می‌رفت کافی بود پناه ببریم به یکی از همین سرخوشی‌ها که مجانی هم بود و کسی بابتش از هیچ کدام ما حساب پس نمی‌کشید. می‌شد بدون خساست خرجش کرد چون تمام نمی‌شد. می‌شد همینطور که راه می‌رویم از دست‌مان بریزد روی خاک‌های گوشه خیابان و فردایش گل بدهند البته در چشم من و تو. هر نیمکت ردی داشت که معلوم بود چیزی روی آن جا مانده یا روزگاری غریبه‌ای نقشی رویش انداخته و هی خاطره می‌ریخت از سر و روی شهر.

چه روزگاری خوشی بود. چه روزگار خوشی هست. چقدر خوب که خوشی‌ها را می‌شود اینطور سهل فهمید.

حیف که اینها همه زاده خیال من است، تنها.


معرفی: از مجموعه‌ای که الان دلم می‌خواهم اسمش را «توصیف لحظاتی خاص که اتفاق نمیافتند» بگذارم. این را به عنوان اولی می‌نویسم. اینها چیزهایی هست که من دوستان دارم و خب سلیقه شخصی من است. زاده خیال من است و اینطور که می‌نویسم اتفاق نیافتاده، هر چند من دوست داشتم که اینطور باشد. نوشتن را با اینها شروع می‌کنم و نمی‌دانم تا کی ادامه خواهم داد. عزت زیاد.

داستان‌های صابردمامموسیقی
چپ‌مغزِ راست‌نما. من خيلى آرام راه ميروم؛ هيچكس به من نميرسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید