تاکسی که آرام پیچید توی اتوبان یکهو باد سرد خورد به صورتم و به خودم آمدم. راستی حالا در چه فصلی از سال هستیم؟ کمی طول کشید تا یادم بیاید حالا پاییز است و من در این باد خنک اول صبحی راهی مسیری هستم که انتهایش به دفتر کارم میرسد. تقصیر این پادکستهاست که گوش میکنم. چنل بی، دستنوشتهها، پرچم سفید و حالا که این از ذهنم میگذشت، بندر تهران.
بیوقتی گوش میکنم. من در آبان هستم و او از مرداد ۳۲ در گوشم میخواند. گوشهایم از گرمای طاقتفرسایی که در هرم نفس گوینده است گرمش شده که یکهو باد سرد من را به همان جای که باید، پرت میکند. سرما توی تنم میپیچید و آرام میخزم توی خاطرات گرمم.
هوای مطبوع پاییز است. پاییز من را یاد هیچ چیز خوبی نمیانداخت. بیشتر خاطره هجران بود. دوری. رفتن. قتل. جنگ و هر چیز دیگری که تو فکرش را بکنی و خوب نیست. حالا اما معنای دیگری گرفته بود. همین چند سالی که داشتم یاد میگرفتم چطوری در باران راه بروم. چطوری در باران جست بزنم. توی چالههای آب بپرم، و تو باورت نمیشود که من جست میزنم چون فکر میکنی نگران اتوی لباسم هستم اما من نگران اتوی لباسم و آن آب گلآلوده نیستم، جست میزنم. حالا چند سالیست که توی گوشم همایون میخواند و من بارانِ الیزابت را توی همان خطی که سهم دوچرخههاست راه میروم.
پاییز قشنگ نبود. هنوز هم قشنگ نیست. مثل هر فصل دیگری. هیچ فصلی قشنگ نیست تا ما قشنگش نکنیم. تا توی گوشمان از امید نخوانند. تا یادمان ندهند که خودمان باید حادثه باشیم، یا حالا خودمان یاد بگیریم. تا یادمان نباشد که خود حجاب خودیم، هیچ فصلی قشنگ نیست. من اما یاد گرفتهام فصلها را قشنگ کنم. خودم برای خودم. حادثه بسازم. چه خوب که اگر همراهی هم باشد. نبود هم میسازمش. خودم. توی هوای نم گرفته یواشکی «ها» میکنم در هوا. دود میشود. میخندم.
از بچگی عاشق هویدا بود. مرد پیپ و عصا و ارکیده.
جهان در من هویداست. بیپیپ. بیعصا. بیارکیده.