کانال صابر صادقی
کانال صابر صادقی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

مفهوم مرگ برای ما

برای شما معنی زندگی یعنی چه، میزان درآمد، خلق اثری ماندگار، کمک به دیگران، اعتبار در نزد اطرافیان و دوستداران. برای من به شخصه معنای زندگی یعنی چیزی که وقتی با مرگ مواجه می‌شوی به آن افتخار کنی.

برای دیدن ویدئوی یوتیوبی این مطلب در کانال خرمگس از لینک زیر وارد شوید:
مفهوم مرگ؛ کانال یوتیوبی خرمگس

پرسش از مرگ معمولاً موجب اضطراب و تشویش ما می‌شود. مخصوصاً فرهنگ هدونیستی و لذتجوی مدرن سعی می‌کند از پرسش‌های درمورد مرگ و درد فرار کند. همه همیشه جوامع و فرهنگ‌ها اینطور نبوده‌اند.

همه ما با مرگ روبرو خواهیم شد؛ در سنت اسلامی و مخصوصاً شیعی این خود آگاهی اتفافا کمی بیشتر است. سنت شیعی و برخی از مذاهب کاتولیک بسیار مرگ آگاه هستند.


زندگی و مرزهای آن

در دوره‌ای پیش از این و در دوران پیشامدرن مردان جوان بسیار راحت‌تر به پیشواز مرگ می‌رفتند. برخلاف غریزه زندگی و علاقه ای که انسان به فرار از مرگ دارد، در جنگ‌ها و رویدادهای پیشامدرن تجربه مرگ رویدادی روزمره بود.

پادکست دن کارلین در مورد جنگ جهانی اول و شجاعت و جسارت مردان جوان که همه زیر 20 سال سن داشتن در صحنه نبرد نشان از پذیرا بودن نسبت به درد مرگ در دوره‌ای از تاریخ اروپا بود. میزان جسارت و سختی و روبروشدن با مرگ که انسان اوایل قرن بیستم با آن روبرو بود برای انسان مرفه امروز غیرقابل باور است.

در یکی از برنامه‌های شهریار، بابک مینا بیان می‌کند که اصلاً یکی از ایرادهای ایدئولوژی‌ فاشیسم در مقام فکر و ایده به لیبرالیسم این بود که می گفتند بسیاری از ارزش‌های انسانی در جنگ است که بروز می‌کند و تاریخ توسعه بشر تاریخ مرگ و جنگ است. لیبرال شدن یا به گفته آنها انگلیسی شدن مساوی بود با راحت طلبی و لذتجویی. امروز هم این ایراد به لیبرالیسم و سرمایه‌داری بسیار وارد می‌شود که انسان را تبدیل به موجودی لذتجو و گریزان از درد و مسئولیت و توسعاً فراری از مرگ کرده است.

این نقدهای بعضاً درست، که به لیبرالیسم و سرمایه داری وارد می‌شود ممکن است از طرف یک لیبرال نقد درنظر گرفته نشود و در کانتکس دیگری می‌توان آنها را دستاورد دانست.

تجارب نزدیک به مرگ هرچند اضطراب زا و هر چند دهشتناک اما همه کسانی که آن تجریبه را دارند اذعان می‌کنند که خصلتی رهایی بخش دارند. این را تقریباً همه کسانی که این تجربه را دارند بیان کرده اند. خصلتی پارادوکسیکال که ویژگی تمام وجوه زندگی بشر است. هیچ چیزی بدتر از مرگ نیست و در عین حال هیچ چیز بهتر از مرگ هم نیست.

این کانسپت پارادوکسیکال در دیگر وجوه بشری هم وجود دارد. مرد بدون زن بی‌معنا است، روز بدون شب بی‌معنا است، قضاوت خوب بدون قضاوت بد بی‌معنا است.

مثالی بزنیم: ما می‌توانیم بحث کنیم که آیا روسیه یا ترکیه در دایره تمدن‌های اروپایی قرار می‌گیرند یا نه. اما بی شک چین و ایران جزو تمدن‌های اروپایی نیستند. با وضع این محدودیت مشخصه تمدن‌های اروپایی را مشخص کردیم. نه تنها مشخص کردیم که چنین چیزی وجود دارد بلکه برای آن محدودیت هم وضع کردیم و گفتیم آن چیز چه نیست.

مثالی دیگر بزنیم:

مثلاً در تمدن‌های اروپایی داشتن آن به عنوان چیزی مسلم در نظر گرفته می‌شود. درحالی که جنگ اصلی در تمام تمدن‌های دیگر اصلاً بر سر داشتن منابع آب بوده است. آب و محدودیت آن، هوا و محدودیت آن، زمین و محدودیت آن، حیات و مرزهای آن، ارزش آن و تعریف آن را برای ما مشخص می‌کند.

آگاهی در مورد زندگی و محدودیت‌ها آن و مرزهای مرگ به زندگی معنا می‌دهد چرا که مرزهای مشخصی را به دور آن می‌کشد. بدون مرگ شما وجود نمی‌داشتید؛ چرا که تنها دلیلی که شما الان وجود دارید این است که اجداد شما مرده‌اند و با خلق شما و جایگزینی شما کار خود را تمام کرده‌اند.

زندگی بدون مرگ و بدون فشار زمانی که مرگ آن را خلق کرده ایجاد نمی‌شد. اگر ما فشار مرگ را دریافت نمی‌کردیم، دیگر دلیلی نداشت که بخواهیم زندگی را به موجود دیگری ببخشیم چرا که دلیلی نداشت که بخواهیم نامیرا شویم.

این را مخصوصاً در هستی‌های نامیرایی که بشر از خود به یادگار گذاشته است می‌توان دید. من مطمئن هستم که در نقاشی‌ مونالیزای داوینچی و مجسمه‌ داوود میکل آنژ تلاشی از نامیرایی هنرمند وجود داشت. حتی در کارگران و بردگانی که آجر آجر اهرام ثلاثه را بالا بردند در ذهن خود آگاه بودند که از خود هستی نامیرایی را به یادگار می‌گذارند که ادامه دهنده آنهاست.

خصلت پارادوکسیال بشر

ما به تمام وجود منفی زندگی نیاز داریم، به نفرت، به خشم، بی‌وفایی، خیانت. این همان فلسفه ینگ و یانگ یا ثنویت خیر و شر است که مبنای بسیاری از تمدن‌ها بوده است. روز و شب، یک شبانه روز را می‌سازند، زن و مرد زندگی را می‌سازند، جنگ و صلح تمدن را می‌سازد و مرگ و زندگی با یکدیگر شما را می‌سازد.

کتاب "the worm at the core" نوشته شلدون سالامون این را به خوبی نشان می‌دهد. تئوری مرکزی کتاب در مورد این است که چطور مرگ محرک همه چیز در زندگی ما است. تنها راه درک چیزها از طریق محدودیت‌ها و مرزهای است که مرگ ترسیم می‌کند.

برای همین است که دوگانه ها و شکل گسترش یافته آن تثلیث مسیحی انقدر مهم است و مردم پیشامدرن حاضر بودند و هستند که برای آن جان خود را فدا کنند؛ بر سر موضوعی انتزاعی که ممکن است من و شما تنها به آن بخندیم. اما آنها بر سر اصلی می‌جنگیدند و می‌مردند که در نظر آنها اساس زندگی و هستی بود. در نظر آنها جنگیدن و مردن بر سر اقتصاد و پول ممکن است خنده‌دار باشد.

این دوگانگی و ثنویت در کتاب " the worm at the core " مفهوم سازی شده است و در آن سیبی که استعاره از زندگی است در مرکز قرار گرفته و ما کرم‌هایی هستیم که در داخل آن در حال تغذیه هستیم و با زندگی بیشتر ما و تغذیه بیشتز از سیب در واقع زندگی خود را مصرف می‌کنیم.

کرم‌هایی که در داخل سیب هستند هر کاری بکنند به صورت آهسته و پیوسته زندگی خود را از دست می دهند.

مفهوم دیگری که نمایانگر این چرخه است سمبل اوروبروس (uraborus) یا دُنب‌خوار نمادی است باستانی از مار یا اژدهایی که دم‌اش را می‌خورد. چرخه ابدی از تناسخ و مرگ و زندگی. در عین حال که دم خود را برای زندگی می‌خورد و در عین حال خود را می‌کشد تا زندگی دوباره ای را بسازد. و این ویرانسازی و زایش تا ابد ادامه خواهد داشت.

همینطور شیوا، خدای نابودگر در اسطوره‌های هندی در عین حال خدای خلق کردن هم هست. در بسیاری از فرهنگ‌ها الهه‌های مونث دو وجه زایش، خلق کردن و ویران کردن را با هم دارند.

انسان در مبارزه با میرایی

برای مبارزه با میرایی انسان سه استراتژی دارد. اول از هم هویت جمعی است. درواقع آگاهی از مرگ است و ایده انتزاعی در مورد آن است که موجب توسعه ادیان شده است. با مفاهیم انتزاعی مانند جمع و ملت‌ها، ما خود را درون جمعی و مفهومی درک می‌کنیم که مستقل از ما ایجاد شده و به هستی خود ادامه پیدا می‌کند. هویت و شخصیت ما در آن عجین می‌شود و با عجین شدن در آن ما انسان‌ها نامیرا خواهیم شد. با این درک از ملت‌ها بهتر متوجه دلیل تعصب‌های ملی خواهیم شد. برای همین است که تعصب ملی را نمی‌توان از بین برد چرا که با نامیرایی گروهی تلفیق شده است.

این همان چیزی است که فرهنگ مدرن و تا حدودی لیبرالیسم از دیدن آن ناتوان است. البته نه اینکه من این نوع تعصب‌ها را تایید و یا رد کند. نگاه انسان شناختی و تاریخی ما را به این دیدگاه هدایت می‌کند. برای همین ملی گرایی انسانگرایانه بدون تعصب کور اتفاقاً برای بقای جوامع حیاتی است؛ فارغ از اینکه ملی گرایان محق باشند یا منطق درستی داشته باشند که اصلاً منطق و توجیه در اینجا موضوعیتی ندارد. این استراتژی‌ای است که ملت‌ها برای بقا در طی قرن‌ها داشته اند. ملت من مهمتر از من است و من در آن به حیات خود ادامه می‌دهم. اگر من به خاطر ملتم بمیرم ژنوم من که در اشتراک با دیگر افراد ملت من است فرصت بقای بیشتری پیدا خواهد کرد.

دومین استراتژی بقا هم همانطور که گفتیم هنر است. یکی از زیباترین جاهایی که در عمرم دیدم مسجد یا کلیسای ایاصوفیه در استانبول بود. جایی که 16 قرن پیش ساخته شد. بدون شک کسانی که آن را می‌ساختند، می‌دانستند دارند چه اثری را می‌سازند وخوشحال بودند که در خلق این اثر جاودانه شریک خواهند بود. هر هنرمندی که اثری می‌سازد در واقع می‌خواهد اثر او از سن او عمر طولانی تری داشته باشد. مثلاً من هم اگر بدانم این ارتکاباتی که به نام ویدئوی یوتیوبی می‌سازم عمر بیشتری از من داشته باشد و مردم بعد از مرگ من هم آنها را می‌بینند، خوشحال ترین آدم روی زمین خواهم بود.

سومین استراتژی دین است. دین به ما ایده، زندگی پس از مرگ می‌دهد. روح ما بعد از مرگ به زندگی خود ادامه می‌دهد. انسان به داشتن زندگی بعد از مرگ نیاز دارد. جامع سکولار دو راه برای جایگزینی دین بیشتر ندارند. یا به دامن ایدئولوژی‌های توتالیتر و تمامیت‌خواه بیفتند و یا اسیر لذت‌گرایی یا هدونیسم شوند. برای همین ادیان برای داشتن جامعه خصلتی کارکردی دارند. ادیان همچنین موجب اتصال بیشتر انسان ها می‌شوند. ادیان می‌گویند ما روح‌های منفردی جدا از هم نیستیم و ریشه‌ها و شبکه‌ای ما را به هم وصل می‌کند.

کتاب رابرت رایت با عنوان "The Moral Animal" این خصلت دین را به خوبی نشان می‌دهد. دین انقلابی بر علیه ژنتیک میرای بشر بوده است. ژنوم انسان برای رقابت با دیگران و زندگی شهوتران و استفاده حداکثری منابع مادی طراحی شده بود. راهکاری و استراتژی بی بندوبار تنها روش گسترش ژن‌ها در دوران پیشاتمدن بوده. اما دین و تمدن به این خصلت ذاتی بشر مهار زده است. به قول فروید ملالت‌هایی را به بشر تحمیل می‌کند و در ازای زندگی را قابل تحمل‌تر کرده است.

ایده مسیحیت خارج از واقعیت تاریخی‌اش در دورانی در اروپا همه گیر شد که دو سوم مردم در بردگی حکومت روم بودند. پیام بودیسم و مانویسم و ادیان شرقی به انسان‌ها این بود که اسیر نیازهای بیولوژیک خود نشوند. همه اینها در تقابل با زیست شناسی انسان است اما برای داشتن جامعه ای برابر و برخوردار مهم هستند.

به رسمیت شناخته شدن توسط گروهی از مردم وموقعیت اجتماعی مرگ را ساده تر می‌کند. دوستان و اطرافیان می‌گویند که زندگی تو ارزش داشت و وجه منفی آن هم این است که این بزرگی‌ اجتماعی و این موقعیت اجتماعی هم معمولاً از طریق تحقیر و کوچک کردن دیگران به دست می‌آید. کوچک کردن دیگری موجب بالا رفتن شخص در سلسه مراتب موقعیت‌های اجتماعی می‌شود. در واقعیت همه ما در حال بازی کردن نقش‌هایی هستیم.

کتابی است به نام “Homo Ludens” توسط تاریخنگاری هلندی به نام یوهان هوزینگا نوشته شده است و در آن می‌گوید انسان‌ها در ذات بازیگر و یا جوکر هستند. انسان‌ها با بازی کردن نقش‌های خود و شناخته شدن به واسطه آن نقش‌ها اجتماعی می‌شوند. در اثر این بازی‌ها است که ارزش انسان‌ها شناخته می‌شود و ارزش مرگ آنها هم.

مرگ انسان‌ها را برابر می‌کند. فکر کنید چقدر بد می‌شد که مانند فیلم In Time عمر هم به دارایی تبدیل می شد. به ارزی قابل داد و ستد که پولدارها بیشتر می‌داشتند و فقرا کمتر. واقعاً زندگی هراسناک می‌شد. به همین دلیل است که مارکوس اورلیوس، آن امپراتور فیلسوف روم می‌گوید مرگ برابرساز (equalizer) است. تنها چیزی که بین برده و پادشاه به یکسان تقسیم شده است مرگ است.

مرگتجربه مرگنامیراییزندگی جاودانه
یک کانال یوتیوبی هم دارم که خوشحال می‌شم به آن سربزنید. در آن به تاریخ معاصر می‌پردازم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید