مُوآٓ
مُوآٓ
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پارادوکس

پشت باجه تلفن ایستاده بود ازعصبانیت بود یاناراحتی شدیدکارت تلفن ازدستش افتاد خم شد وآنرا برداشت شماره را گرفت صدای بوق تمام سرش را پرکرده بود،صدای بوق به صدای اَلوی مخاطبش ختم شد باصدا آب دهنش را قورت داد به دنبال کلمات میگشت که شاید حرفی را که لایق مخاطبش است را به او بگوید که ناخودآگاه تمامی خاطراتی که بااوداشت درذهنش مرورشد انگارکه نیرویی ازدرون به او تزریق شد تمام عزمش را جزم کرد تمامی آن چیزی که را که باید میگفت را گفت،درآخر مخاطبش باداد اسمش را صدا میزد امااوقطع کرد دیگر سخنی نداشت که بگوید ازشک حرفهایی که زده بود آهسته به پای باجه ی تلفن خزید و درحالی که دستش را برروی قلبش گذاشته بود زیرلب باخود تکرارمیکرد دلم خنک شد،دلم خنک شد

ولی دراصل اینگونه نبود بغض سخت بیخ گلویش گیرکرده بود ونمی توانست خوب نفس بکشد اما می گفت دلم خنک شد گلویش می سوخت اما می گفت دلم خنک شد قلبش تیرمیکشید اما می گفت دلم خنک شد میان گریه هایش زجه میزد اما می گفت دلم خنک شد

آری دلش خنک شده بود اما این قلبش بودکه آتش گرفته بود.


خیانتدوست داشتنخاطراتآخرین زنگجدایی
خجسته سرخود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید