بعدظهر یک روز تابستان سال هزار و سیصد و نود و پنج، هوا بسیار گرم بود و مترو شلوغ نبود. خط سه مترو تهران را سوار شده بودم. مثل همیشه تنها، مقصدم یک موسسه آموزشی بود در خیابان پرتویی پایین تئاتر شهر. کنار درب واگن ایستاده بودم، کتابم دستم بود و زمزمه های جاناتان را در دل سیاهی شب خط به خط دنبال می کردم. جاناتان تنها در اوج دو هزار پایی پرواز می کرد و من در واگن گرم و تاریک بر پشت جاناتان سوار بودم و با او در درونم پرواز می کردم. جاناتان بلند پروازی می کرد و بالاتر می رفت، پرهایش را باز می کرد و می چرخید من نیز با او در لابلای کلمات می چرخیدم.
قطار در حرکت بود و در هر ایستگاه مسافرانی از کنارم رد می شدند. خانمی با مانتو تیره و شال سفید مقابلم قرار گرفت و از روبرو جلد کتاب کوچکم را می دید. با دست کتاب مرا پایین آورد و از من پرسید: چندمین بار است که می خوانی اش؟
با تعجب از اینکه خلوتم از هم پاشیده شده گفتم: بارها و بارها، تا الان شاید بیست بار. گفت: از ریچارد باخ دیگر چه خوانده ای؟ گفتم فقط همین! اما " هیچ راهی دور نیست" را هم در قفسه کتابخانه ام دارم که بخوانم. پرسید "پندار" را چه؟ خوانده ای؟ ریچارد باخ نوشته. گفتم نه! تا به الان عنوانش را نشنیده ام. از پندار برایم حرف زد، به او گفتم چندین سال است که ریچارد باخ را با جاناتان می شناسم و هربار که می خوانمش درسی تازه می گیرم. خانم صورت آرامی داشت اما از دیدن من و کتابم برق در چشمانش و سرخی در گونه هایش نمایان بود. به او گفتم حتما پندار را پیدا می کنم و به خاطر شما می خوانم. به هم لبخند زدیم و بین ما سکوت شد و همهمه مسافران و صدای دست فروشان داخل واگن. بلندگو قطار ایستگاه میدان انقلاب را اعلام کرد. بعد از گذر چندیدن مسافر همان خانم را دیدم که از قطار پیاده شده و روبروی من بود. دستش را به سمت من دراز کرد و کتابی را به سوی من گرفت. پرسیدم چیست؟ گفت برای توست. با تردید و تعجب که بگیرم یا نگیرم صدای بوق بستن درب ها بلند شد، با عجله دستش را درازتر کرد به طرف من. کتاب را گرفتم و درب قطار بسته شد. کتاب را برگرداندم دیدم پندار است، به پنجره نگاه کردم دیدم برایم دست تکان می دهد. دوباره کتاب را نگاه کردم، پندار بود نوشته ریچارد باخ.