اين ادامه همان دوشنبه جهنمي است كه هنوز تمام نشده و من هم همه تلاشم را كردم كه كمترين كار به من برسد. «آ» نميداند كه كار نميكنم، مهم هم نيست. روز شلوغي نيست. كاش زودتر تمام شود و برسم خانه كه چشمهايم را ببندم. از آن روزهايي است كه چشمهايم براي خودم نيستند، در اختيار خودم نيستند و درد ميكنند. نميدانم صبح را چطور به شب ميرسانم، فقط ميدانم قرار نبود 30 سالگي اينقدر كلافهكننده و دوستنداشتني باشد. قرار نبود اينقدر كجخلق و دلسنگين باشم. تلاش كردم كه شكل ديگري جلو برود؟ بله. به نتيجه هم رسيد؟ نه! صبر ميكنم.