سارای·۴ ماه پیشسلام 31صبح روز بعد از شروع 31 سالگی است؛ احساس خاصی ندارم. همین که یکی دو ساعت اولش را خوشحال بودم و جایی بودم که دوست داشتم، کافی است. چیزی نمیخ…
سارای·۴ ماه پیشرویاها، آن قسمت تلخ البته!شکلی از زخم و جراحت، همیشه حالم را بهم میزند. برایم نفرتانگیز است. من همین نوع از زخم را گاهی در خوابهایم میبینم و روز بعد و بعدتر از آن…
سارای·۵ ماه پیشخرده داستانهای بیاهمیت.7یک همسفر شبانه تازه پیدا کردهام. اگر اتوبوسهای ساعت 10 شب به بعد را سوار شوم او را میبینم. زنی با یونیفرم و مقنعه سورمهای و چادر کشدار…
سارای·۵ ماه پیشخرده داستانهای بیاهمیت.6هرشب که از دفتر بیرون میآیم، آن پسر افغانستانی با پیراهن بلند سفید و کلاه خودشان را میبینم که دارد خلاف جهت من حرکت میکند. هرشب که از دف…
سارای·۵ ماه پیشمن گاهی نیاز به مردن دارمامروز صبح با نیاز به مردن از خواب بیدار شدم، با نیاز به نبودن، نیست شدن، تمام شدن. انگار که در خلا کامل از خواب بیدار شوی، فقط خود تو و یک…
سارای·۵ ماه پیشکران به کران همهجا تاریک!به یک نقطه امیدوارکننده در خودم نیاز دارم، به پیدا کردن یک نقطه روشن در جنگل انبوهی که در سرم روییده. من لابلای این شاخه های درهم تنیده گم…
سارای·۶ ماه پیشخرده داستانهای بیاهمیت 5آن دختر جوانی که هر شب حدود ساعت 10 در ایستگاه میدان آزادی میبینم؛ موهایش را به شکل عجیبی روی پیشانیش آورده و نمیتوانم تشخیص دهم کلاهگیس…
سارای·۱ سال پیشمعذرت ميخوام، كار سختي استآقاي «خ» دوبار توضيح داد كه چه چيزي بايد بنويسم، حتي برايم توضيح داد كه مخاطبت چه لازم دارد به تو واكنش نشان ميدهد، اكتيو است، همهچيز روش…
سارای·۱ سال پیشادامه آن دوشنبه جهنمي كه حالا به آخرش رسيدهاين ادامه همان دوشنبه جهنمي است كه هنوز تمام نشده و من هم همه تلاشم را كردم كه كمترين كار به من برسد. «آ» نميداند كه كار نميكنم، مهم هم…
سارای·۱ سال پیشخرده داستانهاي بي اهميت.4آن پسري كه ريشهاي عجيبي داشت كه رنگشان بين قرمز و قهوهاي بود، هم موها و هم ريشهايش را زده ولي هنوز آن كت قهوهاي را تنش ميكند. هنوز هم…