ویرگول
ورودثبت نام
سارای
سارای
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

خرده داستان‌های بی‌اهمیت.6

هرشب که از دفتر بیرون می‌آیم، آن پسر افغانستانی با پیراهن بلند سفید و کلاه خودشان را می‌بینم که دارد خلاف جهت من حرکت می‌کند. هرشب که از دفتر بیرون می‌آیم پدر و دختری را می‌بینیم که برای پیاده‌روی و ورزش بیرون رفته‌بودند و حالا دارند به خانه برمی‌گردند. هرشب این داستان تکرار می‌شود، ولی هیچکدام به روی خودمان نمی‌آوریم؛ آشنایانی که نام هم را نمی‌دانیم. بعد از شش- هفت ماه همان پسری که در مترو گیتار می‌زند و صدای خوبی دارد را دوباره دیدم. هنوز ماسک سیاه می‌زند و سوئیشرت تیره می‌پوشد و روی همان چهارپایه خیلی کوچک می‌نشیند و ترانه‌های شادمهر را می‌خواند. دوست داشتم بپرسم، من همان زنی‌ام که هرشب از ترانه خواندن تو استقبال می‌کرد ( در دلش البته)، تو هم مرا میشناسی؟

بی‌سرزمین‌تر از باد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید