عروسکها شخصیتهای بزرگی در زندگی بچهها هستند و گاهی میشود که جای مادر و پدرشان را بگیرند، گاهی جای خواهر و برادرشان و یا آدمهایی که شاید یکبار دیده باشندشان. مریم داستان «عروسک چینی من» هم به عروسکش پناه برده. «عروسک چینی من» یکی از داستانهای مجموعهی نیمهی تاریک ماه است و هوشنگ گلشیری نویسندهی آن. در این داستان گلشیری از دنیای کودکانه و بازیهایش استفاده کرده تا اعدام پدر و تاثیرش را بر زندگی خانوادگی آنها نشان دهد؛ چیزی شبیه به حل یک پازل. اما چطور این فرم پازل در داستان شکل گرفته؟ در ابتدا بهتر است با راوی و شخصیتها بیشتر آشنا شویم. راوی داستان، دختربچهای ۶ ساله به اسم مریم است که پدرش را به جرمی زندانی و درنهایت او را اعدام کردند. همهی آدمهای داستان سعی دارند مریم چیزی از چرایی نبود پدرش نفهمد. موفق نیستند. از اولین پاراگراف داستان با هیاهویی روبهرو میشویم که خبر از اتفاق ناگوار میدهد.
مامان میگه، میآد. میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه. کاش من هم نمیدیدم. حالا، تو، یعنی مامان. چه کار کنم که موهای تو بوره؟ ببین، مامان اینطور نشسته بود. پاهاتو جمع کن. دساتو هم بذار به پیشونیت. تو که نمیتونی. شونههاش تکون میخورد، اینطوری. روزنومه جلوش بود، رو زمین. من که نمیتونم مث مامان گریه کنم. بابا حتماً میتونست عموناصر هم اگه بخواد میتونه. برای همین چیزاست که آدم بزرگا آدم بزرگن، میتونن هم بگن: «گریه نکن مریم.» یا، نمیدونم، بگن: «کبریتو برای چی ورداشتی دختر؟»

مریم مادرش را دیده، که دستش را روی پیشانیش گذاشته و گریه میکند. روزنامه هم جلویش باز است. این جملهها را که میخوانیم با کودکی مواجه میشویم که تصور میشود هیچی از واقعهای که رخ داده نمیداند اما در شروع بازیش با کوتول برای پدرش از فعل گذشته استفاده میکند. او همهچیز را میداند، اما برای فهمیدن و گریه کردنش باید بیشتر یادش بیاید و خداحافظی کند. الان با یک تصویر کامل روی در جعبهی پازل روبهروست؛ نبود پدر. پس با تکه پازلهایی که در گوشه و کنار ذهنش پرتوپلاست بازی میکند. باقی شخصیتهای داستان را فرا میخواند و درون عروسکش میگذارد. مریم عروسک چینی را میگیرد جای پدرش. انتخابیست مناسب؛ تقابل پدری که دیگر شبیه پدر نبود و عروسکی که شکستهاست. یک کوتول میماند و خودش. کوتول را میگیرد مادر، پدر، مرد غریبه و... شخصیتهایی که بهنظر من دو کار کرد داشتن: ۱. هیچ عاملیتی در پیشبرد اتفاقها نداشتند .۲. اشاره به عدم توجه به فهم و غمی که مریم داشته.
«عروسکها هم گریه میکنن؟ تو که میدونم نمیتونی، مث مامان، مث مامانبزرگ، مث عمو ناصر. اگه میتونی پس چرا گریه نکردی، وقتی مهری بلاگرفته عروسکمو شکست؟ عروسک چینی رو میگم.»«عروسکها هم گریه میکنن؟ تو که میدونم نمیتونی، مث مامان، مث مامانبزرگ، مث عمو ناصر. اگه میتونی پس چرا گریه نکردی، وقتی مهری بلاگرفته عروسکمو شکست؟ عروسک چینی رو میگم.»
عروسک نقشها را قبول میکند و بازی شروع میشود. اولین قطعههای آن بازی با مرگ است؛ پدربزرگش را که مرده یادش میآید و میخواهد بداند ساعتش کجاست! آن را با او خاک کردند؟ گریه همان فکریست که قبل از پیدا کردن پازل بعدی جلویش را میگیرد.
از آخرین دیدارش با پدر میگوید و ملاقاتی که پدرش را آنجا نشناخته. پازلها چیده میشوند. همهمهای توی خانهاست که زیر سر روزنامه است، عمو ناصر میخواهد جای پدرش باشد که مریم پسش میزند. زندان و رفتن پیش قاضی و تغییر حال مامان:عروسک نقشها را قبول میکند و بازی شروع میشود. اولین قطعههای آن بازی با مرگ است؛ پدربزرگش را که مرده یادش میآید و میخواهد بداند ساعتش کجاست! آن را با او خاک کردند؟ گریه همان فکریست که قبل از پیدا کردن پازل بعدی جلویش را میگیرد. از آخرین دیدارش با پدر میگوید و ملاقاتی که پدرش را آنجا نشناخته. پازلها چیده میشوند. همهمهای توی خانهاست که زیر سر روزنامه است، عمو ناصر میخواهد جای پدرش باشد که مریم پسش میزند. زندان و رفتن پیش قاضی و تغییر حال مامان:
«حالا کوتول ما داریم میریم. من و مامان و مامانبزرگ. بیا جلو. دولا بشو و آهسته بگو: فردا برو بابا رو ببین.
بابا نبود. بابا نیومد. حالا من باید بگم: مامان، پس چرا نمیآد؟
گفت: نمیدونم. حتما بابا از مامان بدش اومده.»
وقتی بیشتر قطعات کنار هم چیده شده، حل کردن باقی آن کار چندانی ندارد. اینجا باقیش گریههای مادر و مادربزرگ است و تصویر شکستهی پدر که دیگر شبیه پدر مریم نبود. این فرم با آن طرح کلی که در ابتدایش آمده احساسی را در مخاطبش برمیانگیزد که خودش را در ذهن مخاطب ماندگار میکند، روایت مرگ یک پدر که هیچکس برای زنده ماندنش کاری نمیتوانست بکند، یک عروسک که مانده آن وسط. و احتمالا مریم از همهی آدمهای دیگر بیشتر عاملیت داشت، دنیایی را که ساخته بود را خود پیش میبرد و آن دنیا درمقابل دنیای بزرگسالی قرار دارد که مادرش در وسط آن زاری میکند.