دنیای ما، من و صمیمی ترین دوستم عطا، محدود بود و شاد. هر روز کارمان این بود که منتظر شویم تا ساعت 4 شود. با وجود این که فعالیت های مختلفی که در مهدکودک داشتیم سرمان را گرم می کرد، اما اصل هیجان زمانی بود که مربی ها ما را از مینی بوس در حیاط اداره ، یعنی وزارت ارشاد، پیاده و به صف می کردند تا مادران کارمندمان بعد از تمام شدن ساعت کاری بیایند دنبال مان. بعد از آن آزاد بودیم تا در حیاط بزرگ و سرسبز اداره، که پر از گوشه های ناشناخته بود، قدم به قدم اکتشافات روز قبل مان را پیش ببریم. عطا سیه چرده بود و لاغر و شلوارک هایی می پوشید که با دوبنده آن ها را بالا نگه می داشت، بدون هیچ ویژگی خاص دیگری، اما به خوبی می توانست اول از همه من را، و بعد گردش های علمی مان را رهبری کند. اولین بار او بود که پیشنهاد داد دانه های سبزآبی بوته های کوتاه برگ سوزنی توی باغچه ها را، که شبیه گرز بودند بکنیم و توی خاک بکاریم. اولین دانه هایی که کندیم به خاک نرسیدند. دانشمندان کوچک قبل از هرچیز باید محتوای دانه را چک می کردند. عطا دانه ای را زیر دندان هایش گذاشت و فشار داد؛ حرکتی که در نوع خودش، با توجه به آموزه های مهدکودک که نباید چیزی را به دندان مان بیندازیم، بسیار انقلابی بود. ناگهان نفسم بند آمد: اگر میکروب ها عطا را مریض کنند چطور؟ اما برای عطا و اراده پسرانه اش هیچ چیز جز ارضا کردن کنجکاوی اش اهمیت نداشت. به محض این که دانه را شکافت و جلوی صورتم گرفت، عطر خنک و تازه ای مشامم را پر کرد. هنوز هم عصاره بی مانند و جادویی مادر طبیعت در آن دانه را به یاد می آورم. کنجکاوی عطا خیلی زود ارضا شد. حالا شور دیوانه واری در دل مان افتاده بود تا دانه های هرچه بیشتری را بکنیم و بکاریم.وقتی مشتی از آن ها جمع کردیم، عطا تکه چوبی از روی خاک برداشت و شروع به کندن کرد.
عطا فقط به اندازه ای خاک را کند که دانه ها در آن جا شوند. وقتی روی شان خاک می ریختیم سر از پا نمی شناختیم. کار مهمی انجام داده بودیم که تبدیل به برنامه هر روزمان شد. بعد از مهد کودک به دانه ها سر می زدیم. با تکه چوبی به آن ها ناخنک می زدیم یا گاهی آن ها را برمی داشتیم و جای دیگری می کاشتیم. اما بعد از مدتی حوصل مان، یا در واقع حوصله عطا، از این که دانه ها حتی جوانه هم نمی زدند سر رفت و به سراغ پروژه بعدی رفتیم، که این بود که چطور انگشت مان را وارد گل متحرک میمون بکنیم و سریع دربیاوریم بدون آن که گازمان بگیرد.
اما این تنها شروعی برای عشق ورزیدن به درختان بود. یکی دو سال بعد با یکی از فراموش نشدنی ترین درختان دنیا آشنا شدم: درخت بخشنده، نوشته شل سیلوراستاین و با ترجمه رضی خدادادی(هیرمندی). در این کتاب بود که رازی بزرگ را فهمیدم که هر کسی یارای درک آن را ندارد: درختان، فارغ از سن، نوع، قطر و بلندی شان، همگی موجوداتی خردمندند که با صبر و حوصله ای مثال زدنی در کنار ما نفس می کشند.
برای من یک درخت نماینده ای قدرتمند از طبیعتی است که با شهرنشینی از آن دور افتاده ام. طراوتی که دور و بر درختان جریان دارد روحم را شفا می بخشد. گاهی دستانم را دور درختی حلقه می کنم، روی پوست زبر، زنده و پر خراش اش دست می کشم و بوی زندگی بخش اش را وارد ریه هایم می کنم و بعد نجواکنان دعا می کنم. انگار که نیایش کردن در کنار این مظاهر طبیعت احتمال اجابت را بیشتر می کند.
و حالا روزگاری رسیده است که این موجودات خردمند و ریشه دار، برای ادامه زندگی شان به مخاطره افتاده اند. به یاد می آورم صحنه ای فیلم ارباب حلقه ها: دو برج (2002) را که درختان با ناله ای سوزناک در مغاک سارومان می افتادند تا برای ساخت وسایل جنگی مورد استفاده قرار بگیرند. کاری که ما انسان ها در قرن بیست و یکم با درختان می کنیم دست کمی از این حرکت ندارد.
کاش هنوز هم می توانستم دانه های سبزآبی و معطر بوته ها را از شاخه هایشان جدا کنم و خوش خیال باشم که با کاشتن شان درختی سبز خواهد شد. کاش هنوز هم می توانستم تصور کنم که حداقل چندتا از درختان حیاط اداره را من و بهترین دوستم کاشته ایم و کاش می دانستم به زودی روزی می رسد که این خردمندان صبور دار دیگر نگران ریشه هایشان نیستند. اما می دانم که هیچ کدام از این آرزوها حقیقت ندارد، و حالا، تنها کاری که از دست من بر می آید نوشتن است و نوشتن.
بعد از آن با خواندن درخت بخشنده محبت دیگری به درختان پیدا کردم. این موجودات(بله، من هم فکر می کنم آن ها نه تنها جان دارند، بلکه هشیاری خودشان را هم دارند)
درخت تنومندی در میدان دهکده
آن ها را در آغوش می گرفتم، بوی پوست کهن
میمونی هایی که گاز می گرفتند