صدفک
صدفک
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

یک موجود ۱.۵ ساله

هفته‌ای که گذشت، من هزار تکه شده بودم.

هر تکه‌ام انگار برای خودش در یک زمان و مکان خاص جا خوش کرده بود.

همه چیز از حرف مامان شروع شد. داشت راجع به خاطرات قدیمیشان/ خاطرات قدیمیتان صحبت میکرد که یکهو قبل از اسم شما "خدا بیامرز" گذاشت. راستش را بخواهید، یک جوری شدم. یعنی توی این 1.5 سال شما را اینطوری نشناخته بودم؟ نمیدانم. فقط میدانم که بعد شنیدنش یک طعم گسی آمد توی دهانم و پرت شدم به آذر ماه 98.

انگار که سیاهچاله باشد. پرت شدم و دیگر نتوانستم بیرون بیایم. همانجا ماندم. لابلای همان روزهایی که وسط کلاس آمار، مامان پیام داد که حال شما خوب نیست و دارند میروند شمال و من هم اگر شد، بعد از کلاسم ماشین بگیرم و بیایم. ماشین را برای فردا صبح گرفتم و خدا میداند که چقدر آن روز دل توی دلم نبود.. حتی بیشتر از... بگذریم. آمدم خانه و بعد از سالها جانمازم را باز کردم و شروع کردم به دعا. از همان دعاهایی که عربیش را نمیدانم و مجبور میشوم که قنوت را فارسی بگویم. اوایل مقاومت داشتم. لبخند مهربانتان مدام جلوی چشمم بود و با اینکه میدانستم خوب نیستید، اینطور ماندن برایتان سخت است و دلتان نمیخواهد بیشتر اسیر این دستگاه‌های اکسیژن باشید؛ باز هم چشمهایم را بسته بودم و میگفتم خدایا جدی که نیست. نه؟ خوب میشوند. نه؟

رسیدم آمل و بابا گفتن که صحبت کرده اند و چون در بیمارستان آشنا داریم و البته توضیح داده اند که من نوه ارشدش هستم و دانشجوی پزشکی، اجازه داده اند یک توک پا بروم ICU و ببینمش (با اینکه ملاقات ممنوع بوده است). خب من آن موقع هنوز اینترن نشده بودم. شاید شما نمیدانستید، ولی آن بار اولین نوبتی بود که به ICU وارد میشدم چرا که در استاجری هروقت نوبت راند بیماران ICU میرسید، اساتید معافمان میکردند و میگفتند شما لازم نیست باشید. خلاصه سرتان را درد نیاورم... از آن گان‌های عجیب و غریب کیسه‌ای پوشیدم و وارد ICU شدم. تا وارد شدم؛ پرستارتان نگاهی بهم کرد و گفت: «شما صدفی؟ مدام فقط اسم شما رو میگه و میگه دخترم کجاست.» بعد خودتان من را دیدید و گل از گلتان شکفت... شروع کردید خاطره گفتن. با همان لحن سرد و گرم چشیده و لبخند همیشگیتان، من را میشناختید اما زمان را نه. انگار میخواستید دست من را بگیرید و با هر جمله برویم توی بیست سی سال قبل. یادتان هست عزیزم؟

باید جای همراه مریض باشی تا حس کنی که ICU چقدر محیط زجرآوری هست. اینکه این جمله روتین که در نوت مریضها مینویسیم: «بیمار ویزیت شد. بیدار و هوشیار و اورینته به مکان و زمان و شخص» چقدر دلگرم کننده است. که همین orientation ساده اگر لحظه‌ای در عزیزت بهم بخورد، چقدر دلت مرگ میخواهد. باید جای همراه مریض باشی که بفهمی عزیزت را دیدن درحالتی که از فرط agitation در ICU مهار فیزیکی دارد؛ چه حالی دارد.... من یک بار بوده ام و میفهمم. شاید وسط راندهای شلوغ پست کشیک و وظایفی که سر و تهشان معلوم نیست؛ گاهی یادم برود. ولی میفهمم... مرده و زنده ندارد. ICU در هر صورت جهنم این دنیاست.

بعد از دیدن همین جهنم بود که رفتم خانه و باز هم به سجاده پناه بردم. این بار چشمهایم را محکمتر فشار دادم تا اشکهایم نریزد و صدای صحبتهایم با خدا بلند نشود در حالی که دیگر نمیخواستم حتما بمانید. درحالی که به خیال خودم خودخواهی‌ام را گذاشته بودم کنار و گفتم خدایا مبادا که نخ اتصالش به این زمین، خودخواهی ما باشد. گفتم ولی لایق نبودم. نه لایق بودم و نه کاره‌ای. وقتش نشده بود. آن موقع نفهمیده بودم چرا ولی الان بهتر میفهمم.

ماندید و بهتر شدید. من هم ماندم و عذاب وجدان دعاهایم و شکر بابت اجابت نشدنشان. چند ماه بعد یک ویروس منحوس آمد و عید آن سال، شد اولین عیدی که من سر شما را نبوسیدم. خدمتتان رسیدیم با ترس و لرز، ولی دم در نشستم. ماسک را درنیاوردم و بابت همان دو دقیقه هم کلی عذاب وجدان داشتم. گذشت تا مرداد ماه. فرجه امتحان گوش و حلق و بینی م بود و تعطیلات عید فطر. مامان اینها آمدند شمال تا یک تنوعی داشته باشند ولی من طبق معمول درس داشتم و ماندم تهران. یکشنبه صبح مامان تلفن کرد و گفت که حال شما خوب نیست. عمو میاید دنبالم که با هم بیاییم شمال. گفت که پیراهن های مشکی بابا و علی را هم از کمد بیاورم... عمو آمد و آن 4 ساعت راه تهران تا شمال که حتی جرئت سوال کردن هم نداشتم، 40 سال گذشت... روزهای سیاه سوگ تکراری است. میدانم دوست ندارید زیاد بهش فکر کنم. پس فکر نمیکنم.

در آن روزها اما که شما اولین کسی بودید از دنیای نزدیک من که رفته بود. جز غم یک فکر دیگر هم مدام توی ذهنم پرسه میزد. این که چطور ممکن است که یکی قبل از خودت باشد، در همه خاطره هایت باشد، باشد، باشد، باشد. بعد یک مرتبه دیگر نباشد. پس تکلیف بقیه روزها و خاطره ها چه میشود...سوالم خیلی طولانی بی جواب نماند.

عکس بالا را میشناسید؟ فکر نکنم. از آدمهای دنیای بعد از شماست. اولین نتیجه خانواده مادریم. درواقع عمر بودنش در این دنیا، به اندازه عمر نبودن شماست. همان روزی که شما رفتید، او آمد. انگار که خدا شما را از متن خاطره‌هایم گرفته بود و‌ در عوض او را داده بود. شما اولین عزیزی بودید که وقتی رفتید؛ من آنقدر بزرگ بودم که عمق غمتان را بفهمم و او اولین عزیزی است که وقتی آمد؛ من انقدر بزرگ بودم که این حجم شادی را بتوانم در آغوش بگیرم.

دو سال پیش نه شاید، ولی الان یک کمی میفهمم ازینکه چرا قسمت نشد شما در آذر ماه بروید وقتی که همه دور و برتان بودند…قرار شد از روزهای سوگواری ننویسم ولی از خودش چرا، اجازه بدهید که بگویم. از روزهای بدون شما، از جای خالیتان که درست مثل بودن همین بچه، برای من پر است… اصلا همان است. چند روز پیش مهمان خانه‌مان بودند، همین دختربچه ملوس را میگویم. چقدر هم خوش‌رو و آرام بود، راحت توی بغلم می‌آمد و هیچکس هم نفهمید ولی من هر بار که در بغلم فشارش میدادم و میخندید، یاد شما بودم و به همین خاطر هم شاید کل آن شب را به هر بهانه و بازی شده در بغل خودم نگه داشتمش... انگار هدیه‌ای باشد که برای من در این دنیا جا گذاشته باشید تا زیاد بی‌تابی نکنم. فکر نمیکنم هیچوقت به هیچ بچه‌ی دیگری در این دنیا همچین حسی داشته باشم.

سوگ برای من همان بچه‌ای بود که اوایل، آمدنش نو بود. پر از سر و صدا، کاملا وابسته. بود و این بودنش، لحظه‌ای رهایم نمیکرد. کم کم اما جای خودش را کنج خانه دلم پیدا کرد. برای خودش آرام این طرف آن طرف راه میرفت، کنجکاوی میکرد و دوباره برمیگشت سر جای اولش. هر چقدر که من بزرگ میشوم سوگ هم با من بزرگ میشود انگار. رمز و رازهای وجودم را یاد میگیرد… فراموش نشده و نمیشود ولی مستقل چرا. تمام این ۱.۵ سال به رسمیت نشناخته بودمش. صحبتی نداشتیم. انگار صرفا یک عارضه جانبی بود که باید فراموشش میکردم، اما امروز نشستم و به بهانه خلوت کردن با شما، با او هم کمی خلوت کردم. ازین برایش گفتم که ازش متنفر نیستم. ازین که حتی دوستش دارم چرا که آخرین یادگاری شماست…

فکر کنم الان بهتریم.

بهتریم و ملالی نیست جز دوری شما. شما چطور؟آنجا بهترید؟ قول میدهم زودتر برایتان بنویسم که خیلی دلتنگ نشوید..

امضا: نوه‌ی ارشد جا مانده‌ی شما

سوگمرگتولدزندگى
آنچه . دلم . گفت . بگو . گفته ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید