ویرگول
ورودثبت نام
پونه فلاح
پونه فلاح
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

آغاز یک زندگی سبز

گوشه ای در این دنیای بی‌رحم به گلفروشی خیره شده‌ام.ماشین ها به سرعت رد می‌شوند و دود و بوقشان روی صورتم شلاق می‌زند.

هوا دیگر تاریک شده است و صدای اذان مسجد به گوش می‌رسد.خیابان را ترافیک پر کرده است و گاهی صدای داد و فریاد و فوحش هم می‌آید.

یک مرد جوان را می‌بینم که با کت‌وشلوار مشکی‌اش یک دسته گل صورتی را سفارش می‌دهد؛احتمالا می‌خواهد رنگ صورتی را هدیه‌ی قلبِ همسرش کند.

کمی که چشمانم را بیرون از گلفروشی می‌چرخانم خاطراتِ آن روزی که برای عقد کنان دایی‌ام آمده بودیم گلفروشی دورِ سرم حلقه می‌زند.

آن روز چون من رنگ‌ِ آبی را دوست داشتم یک دسته گل آبی خریدیم.

از خیابان رد می‌شوم و کنار تابلوی گلفروشی می‌ایستم.پیرمرد مهربان می‌پرسد:

-چیزی می‌خواین؟

و من بین پلِ انتخاب گیر می‌کنم.گل بخرم؟

-بَله..بَ..بله، دارم یه نگاه می‌ندازم

چرا زبانم بند آمده است؟ هر وقت هول می‌کنم یا در کاری مطمئن می‌شوم صدایم اینگونه نیست.

پیرمرد لبخند می‌زند و واردِ گلفروشی می‌شود.از لحن صحبتش متوجه می‌شوم که او صاحب است؛صاحبِ گل هایی که پژمرده نمی‌شوند.صاحب یکی از زیبایی های عالم.

وارد مغازه می‌شوم،دیگر تمام مشتری ها رفته اند.

پیرمرد کمی دور و برش را مرتب می‌کند و روی صندلی می‌نشیند و آهی می‌کشد،سپس می‌گوید:

-پیری و هزار دردسر

لبخندی می‌زنم؛دندان هایم معلوم می‌شود.

پیرمرد دستی به موهای پشتِ سرش می‌کشد و جلوی سرش که دیگر مویی نیست را می‌خاراند.

می‌گوید:

-چی می‌خوای دخترم؟

چه می‌خواهم؟ از این گل ها چه می‌خواهم؟

-نمی دونم.

-هرکدوم از این گل ها..با خرید مشتری یه داستان و زندگی جدید براشون رقم می‌خوره.

انگار دارد با من دردودل می‌کند.

اگر گل ها می‌توانستند،دینی را اختراع می‌کردند و به همه می‌فهماندن زندگی بعد از خریدِ مشتری آغاز می‌شود.

می‌گویم:

-چجوری نگهشون می‌دارین

می‌دانم که باید آب بخورند اما نگه داشتن این همه گل کار آسانی نیست.

بیکار نیستم.فقط دلم می‌خواهد کمی در این مغازه ی دنچ و با صفا گردشی بزنم .

-با عشق و محبت

سپس سرش را جلو می‌آورد و آرام می‌گوید:

-رازش همینه!

عشق و محبت.کلمه‌ی زیبایی است.

به آدم ها هم اگر عشق و محبت نورزند پژمرده می‌شوند.این دو کلمه‌ی کوچک،بار عظیمی را با خود حمل می‌کنند.

یکی از دلایل زندگی همین است.عشق و محبت!

گفتم:

-با انتخاب خودتون بهم یه گل بدین.

او به من گلی را هدیه داد،پولش را هم نگرفت.

زندگی گلی را به من سپرد،چقدر خوب که من هم شدم صاحب یکی از همان گل هایی که پژمرده نمی‌شوند.

گلِ عزیزم..!♡

(پونه فلاح)

داستان زندگی
دلم دیگر با "خودم" راه نمی آید، هر روز پرسه میزند در خیال " تو"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید