ویرگول
ورودثبت نام
پونه فلاح
پونه فلاح
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

زود بزرگ نشدیم؟³

بسم الله

یه پست دیگه از زود بزرگ نشدیم؟

قسمت سوم

با فتخار تقدیم می‌کنم.♡😊




چون بچه‌ی اول بودم،مامان و بابایم تمامِ ذوقشان را برایم به خرج دادند.

من بی‌اندازه شیطون بودم،و چون چهره‌ی بامزه‌ای هم داشتم همه مرا دوست داشتند.

به (اسباب بازی=وسیله دکتری) بیشتر از عروسک علاقه‌مند بودم. و آرزوی دکتر شدن را داشتم..الان به این شغل میلی ندارم

هروقت قصد خوردن بیسکویت را داشتم ،لایه را باز می‌کردم و اول آن موادِ وسطش را می‌لیسیدم.

درکودکی،از هرچیزی که به دستم می‌آمد مثل پیچ یا مداد به بچه ها آمپول می‌زدم😂

هر بچه ای را که می‌دیم به او وعده‌ی زیبایی می‌دادم و سپس موهایش را با قیچی نابود می‌کردم(همیشه هم از مامان هاشون کتک می‌خوردن بیچاره ها😂)

من به تغییر صدا علاقه‌مند بودم،استعداد کمی هم داشتم اما به مرور زمان بزرگتر که می‌شدم جرعت حرف زدن را از یاد می‌بردم و هرچه در چنته داشتم را دفن می‌کردم.

[شما سعی کنید اینگونه نباشید،تا احساسات و حرف هایتان زنده زنده خاک نشده‌اند آن هارا بروز دهید]

کم کم جای کارتون های عزیزم را دختر کفشدوزکی پر کرد.

هنوز هم این انیمیشن رو دنبال می‌کنم.
هنوز هم این انیمیشن رو دنبال می‌کنم.


از هرچیزی که به دستم می‌آمد روی دیوار سفید نقاشی می‌کردم..با نقاشی داستان هایی که در ذهن می‌داشتم را نمایش می‌دادم.

برای عروسک‌های باربی ام با خورده پارچه ها سعی داشتم لباس بدوزم،اما آنقدر که آن هارا قیچی می‌کردم که دیگر پارچه ای نمی‌ماند.

پوشیدن کفش های بزرگ و تق تقی مامان را دوست داشتم و اینگونه ناز خود را خریدار بودم.

در دنیای کوچک و شیرین خود غرق می‌شدم؛خیالی نداشتم که ای کاش بشود یا چرا نمی‌شود!

به خواسته هایم پافشاری داشتم و بی دلیل شاد بودم.

آنقدر وراجی می‌کردم که سر همه را می‌بردم،بعد از خوردنِ شام اسم همه را تک به تک می‌بردم و تشکر می‌کردم،حتی اگر سی نفر بودند.انقدر می‌گفتم که دیگر نفسم بند می‌آمد!😂

من به پیشواز بزرگسالی رفتم؛

اینگونه دست بزرگسالی را گرفتم.
اینگونه دست بزرگسالی را گرفتم.

من هنوز سنم آنقدر نیست که پیر شده باشم،من از لحاظ روحی و فکری واردِ چنین دنیایی شدم!

سپس در تاریکی شب فرو رفتم و به ستاره ها پناه آوردم.

پوشیدن لباس های ناز و صورتی را به رنگِ تیره و ساده کشاندم.

از عروسک هایم خداحافظی کردم چون گفتند بزرگ شدی.

کارتون و انیمیشن هایم را کنار گذاشتم،آرزو پرنسس شدن را هم. چون فهمیده بودم همه‌اش دروغ است.

قیچی کردن موهایم،آرایش و لاک زدن و حتی بازی کردن راهم

رویاهایم را چلانده،دهانِ آرزو هایم را خفه کردم و خواسته هایم را مچاله کردم.

کودکی تمام شد،حالا مثل یک دختر خوب بنشین سرجایش.

سکوت مرا خفه کرد.تاریکی هم چنین بود.

حال دلم برای کودکی ام تنگ شده است.

دیگر برگشتی وجود ندارد! مگر دلت بزرگ شدن نمی‌خواست؟

ظاهر چیزی‌ست که از درون انسان ها محافظت می‌کند یا آنهارا پوشش می‌دهد.

ظاهر من چیزی شبیه لبخند بود؛لبخند های الکی!

همه‌ی ما روزی بزرگ می‌‌شویم،چه بخواهیم چه نخواهیم.

دقت کرده اید کودکی‌مان کنارِ عکس آدم برفی جا مانده است؟

پذیرش مهم ترین چیز است.باید قبول کنیم.



این پست هم انتشار شد😍

پایان.

می‌دونم مثل پست قبلی ها شیرینی کودکی رو حس نمی‌کردین ولی چیز هایی که نوشتم بخشی از حقیقته.

خب:/ اگه حرفی دارین به گوشم😉

ممنون که این بار هم همراهم بودین🥰💝



پستدستم می‌آمدآرزوانیمیشن
دلم دیگر با "خودم" راه نمی آید، هر روز پرسه میزند در خیال " تو"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید