پونه
پونه
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

فردای بدون ما

کم کم غروب نزدیگ می‌شد و ترسِ در جانم مرا غورت می‌داد و بیرون پرت می‌کرد.

عشقم گفت که دیگر از این دنیای بدون روح راحت می‌شویم و می‌رویم به آنجایی که تعلق داریم، من هم بدون هیچ فکری قبول کردم با هم خودکشی کنیم.

او شاد بود و دیگر این زندگی برایش تمام شده بود و من؟ دلم می‌خواست معنی زندگی را بیابم، بفهمم این زندگی‌ای که می‌گویند چیست؟ آیا واقعه تجربه‌اش کرده‌ام؟ اصلا وجود دارد؟

آه که هروقت خورشیدِ سوزان برود من هم پا به رفتن می‌گذارم و دیگر نمی‌توانم خورشیدِ سرد بعدی‌ام را ببینم. شاید اگر بمیریم و برویم آنجایی که لایقمان است خورشید نداشته باشد چه کنم؟

بی توجه به زمستانِ برفی، آرزوی خورشید را کردم؛ خورشید کجا بود؟

هر بهانه‌ای برای نرفتن روی سرم غوطه‌ور می‌شد و فکر آخر:( تو نمی‌تونی عشقت رو تنها بزاری! ) مرا از افکار، در آغوش غروبِ تازه از راه رسیده می‌انداخت.

-آماده‌ای؟

چشمانم باز و بسته‌ شد. صدایم لرزید، جرعت گفتن هیچ چیزی را پیدا نکردم و تنها کاری که توانستم غورت دادن آب دهانم بود.

-چِت شده؟

لرزیدم، در این سرما چه کسی بالای ساختمان می‌رود؟ البته. آن‌ کس که بخواهد خودکشی کند!

-آماده‌ای نفسم؟

-آ.‌‌‌..

دهانم قفل شد. دیگر ادامه‌ی حرفم نیامد؛ هرچه کردم نشد، مثل نوزادی شده بودم که هیچ حروفی را بلد نبود تلفظ کند.

-خوبی؟

-نَ...

-عشقم؟

صدایش مثل نوازش روحم بود. هرچند در چند دقیقه‌ی بعدی هیچ روحی در جسمم وجود نخواهد داشت.

خود را جمع و جور کردم و مثل همیشه زانو‌هایم شد پنهان‌گر صورت گریانم.

-اِاِ، چرا گریه می‌کنی؟!

موهای مشکی و فرفری‌ام دورم را فرا گرفت و گرمای معلقی رویم نشست. احتمالا موهایم اجازه‌ی خطور باد نمی‌دهند.

-سرت و بیار بالا ببینمت!

-حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟

کلمات لای آب دهانم قِل خوردند و بیرون پریدند:

-من... من نمی‌خوام بمیرم!

-عزیزم، کی گفته قراره بمیری؟

با دستانش اشک‌های شورم را پاک کرد. صدای قه‌قه‌ی خنده‌اش محاصره‌ام کرد.

-نکنه اون حرفام رو باور کردی؟

دوباره خندید. صدای خنده‌اش ضایعم‌ می‌کرد.

خندیدم و هِق هق گریه‌هایم پیچ و تاب خورد.

-عشقم، مگه میشه من تو رو ول کنم و برم بمیرم؟ تو زندگی منی، همه‌ی منی، دار و ندارم! تو رو به مرگ نمی‌فروشم. ما باید باهم پیر شیم!

-پس... پس چرا؟

-بهت گفتم اگه باهام بمیریم و همیشه کنار هم باشیم خیلی عالیه، من کی گفتم بریم بمیریم؟

-پس برای چی می‌گفتی آماده‌ای؟

خندید.

-برای این گفتم بریم بیرون آش بخوریم. تو این سرما می‌چسبه!

غروب وسط عشقمان میانه زد و جوانه داد. زندگی چیست؟ او زندگی را در من می‌بینید. پس زندگی عشق است.

"عاشق باش. عاقلان دیوانه‌اند"




حال و هوای ویرگول طوری شده حالم نمی‌اد بنویسم!

اصن یه جوری...

قول داده بودم پست "زن نباید مرد باشد" رو بزارم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. ایشالا به زودی پستش می‌کنم!

زن مردزندگی
میشه لبخند بزنی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید