تو همیشه قوی بودهای و من با تمامِ دو دستم نمیتوانم مثلِ تو عمل کنم.
***
لحظه به لحظه صدایِ ضرباتِ قطراتِ باران چترم را میتکاند.
راه را گم کردهام و مشمبا ها روی دستم سنگینی میکند و تمامِ وجودم را به درد میآورد.
باد مرا به عقب پرت میکند، مثلِ وقت هایی که برادر مرا نمیخواهد و میگوید:
-دخالت نکن.
با وجودِ چتر، خیسِ آب شدهام. هر قدم که بر میدارم پاچهی شلوارم خیس تر میشود و آب به تمامم میپاشد.
موهایِ نمناک سرم را بخار میکند.
خستهی راهم. کی قرار است مقصد خود را بیابم؟
صدایی از پشتِ سر مرا به گرمی تابستان هُل داد.
-مگه بهت نگفتم بیرون نرو؟
کنارم ایستاد. چتر نداشت. میتوانستم گرمی وجودی که منِ خیس را خشک میکند حس کنم.
باید چه بگویم؟ هرچند یک کتکِ حسابی از مامان خواهم خورد.
-راهو گم کردی آره؟
-آره
-چیه؟ لال شدی؟
میخواستم بگویم چرا با آن دستِ ناقص سعی میکنی برادرِ با غیرتی باشی. چقدر لجبازی!
چرا میخواهی به همه ثابت کنی بدون آن دست هم میتوانی کار هایت را انجام دهی؟
-ببخشید...
-اگه من نمیاومدم میخواستی چیکار کنی؟
چتر را از دستم قاپید و زیرِ سرِ جفتمان جای داد.
زیرلب گفت:
-راه بیا...
"راه بیا" را مثلِ آنهایی که اسیر گیر آوردهاند گفت.
با آن دستِ ناقص، باز هم بد اخلاق بمان.
تو برادرِ منی! من تو را اینگونه که هستی پذیرفتهام، نمیخواهد اَدای آدم های سالم را در بیاوری، باید بپذیری که معلول هستی.
اینگونه خودت را دوست بدار!
-آرومتر!
قدم های بلندش مرا از زیر چتر کنار میزد.
حسِ شجاعتش آخر سر او را به باد میداد.
من هم همینطور، ناسلامتی به هم رفتهایم!
-راه بیا ببینم...مگه اومدی قدم بزنی؟
-ارومتر...جا میمونم!
-وقتی خودتو گموگور میکنی همینه
خودم را گموگور کرده ام؟!
پس کتکِ بیشتری انتظارم را میکشد.
هوا آنقدر تاریک بود و کوچههای باریک را آب برداشته بود برای خودش. انگار جوی های آب با هم توافق کرده بودند که دیگر فرزندِ باران شوند.
با ضربهی دستِ حمید متوجه شدم به خانه رسیدیم.
مامان داد کشید:
-اومدم
در را که باز کرد دو نیشگون را روی لپ هایم کاشت.
-منو زهره ترک کردین...کجا رفته بودی ها؟
-ببخشید
-بهت صد بار گفتم شب بیرون نری
-ولی داداش...
مامان اجازه نداد حرف را تمام کنم، میدانست اگر کامل بگویم حمید دِق میکند، از معلول بودنش، از اینکه من دلم برایش میسوزد.
-بیاین تو خیس خالیاین.
مامان مرا گوشهای کشاند:
-نمیخواد تو دلت واسه داداشت بسوزه، اون خودش بلده چیکار کنه.
-ولی اون یه دونه دستش کار نمیکنه...چجوری میخواست هم چتر و نگه داره هم خرید ها رو؟
-خودش بلده...
مامان حرف را تمام کرد و مثلِ همیشه قربان صدقهی پسرکِ معلول رفت.
از رفتنِ بابا، یخچالِ خانهمان خالیست.
گاهی مجبور میشویم در لحظه خرید کنیم؛ مثلِ امشب. اگر خرید نمیکردم، باید شب را با گرسنگی سرمان را روی بالش میگذاشتیم.
پایان.
پ.ن۱: این پست متفاوت بود🤗
پ.ن۲:ممنون که خوندین!❤️