پونه
پونه
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

لَمسِ دوری‌اَت!

-صبرکن، وایسا...!

صدایم را نمی‌شنید، اوج شلوغی از لابه لای مردم رد می‌شد و تند راه می‌رفت.

-ببخشید...ببخشید!

رد شدن از این همه آدم کار آسانی نیست. خود را لای‌شان می‌چپاندم و می‌لولیدم. نباید او را از دست دهم! خیلی وقت است ندیدمش!

-ترو خدا!

دیگر چهره‌ام تغییر کرده بود؛ نفسم بند آمده بود و گوش هایم سوت می‌کشید، لپ هایم سرخ شده بود و اشک ها صورتم را نوازش می‌کردند.

قدم هایش ایستاد. امیدی دوباره، شاید به او برسم!

جیغ کشیدم:

-نرو...همونجا وایسا!

مردم زیرچشمی نگاهم کردند، گاهی‌شان پچ پچ کنان رفتند و گاهی‌شان هم واکنشی نشان ندادند؛ انگار که این اتفاق برایشان عادی‌ست.

همه صدایم را شنیدند؛ جز آن‌کس که باید می‌شنید. جز او!

دور و برش را ورانداز کرد، لطفا نرو...! به پاهایش تکانی داد و لابه لای مردم غرق شد.

همه همه‌ی شلوغی آزارم می‌داد. نمی‌توانستم بی‌خیال او هم شوم!

-نرو دیگه...

صدای هق هق گریه هایم وسط شلوغی طنین انداخت. قدم هایم قفل شد. حس کردم قلبم را لمس کرد و روحم را وسطِ مغزش چپانده و رفت.

شدت گریه‌ام بیشتر شد. نباید می‌رفت!

آرزو کردم ای‌کاش پشت سرم باشد، دستانش را روی چشمانم بگذارد و منتظر باشد تا حدس بزنم او کدام یکی از آدم هایی‌ست که وسطِ خاطراتم لنگر انداخته است. ای‌کاش قدم هایش را به طرف من فرود می‌آورد.

همه چیز دورِ سرم چرخی زد و من به زمین کوبیده شدم، منِ بی‌هوش، خسته و دلتنگ، انگار که اعماق اقیانوس غرق شده‌ام!

همهمه بیشتر شد، تاریکی چشمانم را وسطِ گلویش فرو کرد. چشمانم مثلِ ابرِ بارانی همچنان درحال بارش بود. بارشی از جنسِ رعد و برق هایی که تمامِ آسمان را سپید می‌کند.

-نرو...

این آخرین زمزمه‌ای بود که به یاد دارم. صدایی خفیف و خسته.

اگر او می‌ماند؟ اگر مرا می‌دید؟

اگر همه‌ چیز آسان بود؟

(پونه فلاح)



زنده‌ام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید