فنجانهای سفید به همراه گلهای ریزِ سرخ مرا یادِ جهاز مادربزرگم میاندازد. یاد همان بشقابهای گلِ سرخ قدیمی، آنهایی که تازگیها باارزش و گران قیمت شده است.
واردِ خانهشان که میشدم بوی قرمه سبزیاش دلم را ضعف میداد. مهر و محبتش چنان میخکوب قلبم میشد که هرگز بیرون نمیرفت. او فراتر از مهربانیهاست، شاید از فرشته بودن فقط بال نداشته باشد اما مطمئنم پروازش را کرده است. چشمانِ آبیاش وسیعتر از هر اقیانوسی میدرخشد. نمیدانم یک انسان چگونه میتواند خروارها مهر و محبت را درونِ خود جای دهد؟
هرکدام از ضرب و المثلهایی که خرج صحبتهایش میکند یک درس را با خود به دوش میکشد. نه سواد درست و حسابی دارد نه میتواند به خوبی کتاب بخواند اما بیشتر از آنهایی که سواد دارند میداند.
دستانِ پینه بستهاش، زبر است. هرگاه محو دستان چروکیدهاش میشوم غمم گل میکند، دلم میخواهد مادربزرگم همانی شود که وقتی سه سال داشتم در آغوش میفشردم، دلم میخواهد همانی باشد که صدایش رسا و لبخندهایش پهن و شیرین.
هربار که میبینمش صورتم مهمانِ بوسههایش میشود. او برایم دلخوشیست، دلخوشیای که هربار یادآوری میکند تو اقیانوسی را داری که میتوانی رویش شناور شوی و غرقِ دوست داشتنهایش. او فرشتهی بدونِ بالِ من است. او تک تک دوست داشتنها و تمامِ قلبم را تشکیل میدهد.