پونه
پونه
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

گُذَرمَند

سلام سلام!

امروز می‌خوام از سفری که روز یکشنبه آغازش کردم و همچنان ادامه‌ داره تعریف کنم.

بسم الله

از هوای بارونی مازندران براتون بگم؟!

خب بارونی و ابری...همه جا رو مِه گرفته!

انقدر صدای بارون زیاده که حس می‌کنم قراره سِیل بیاد.

شام
شام

بعد رفتیم دریا، امواج بالا و پایین می‌شدن و نه ابتدایی وجود داشت و نه انتهایی.

نهار
نهار

اینجا تازه یادم افتاد که عکس ننداختم😂

از غدا بگذریم...چون دیگه بقیه وعده ها رو یادم رفت عکس بندازم😂

دوچرخه سواری کردیم و حسابی خوش گذروندیم.

کاملا بی‌ربط
کاملا بی‌ربط

بعد رفتیم بهشهر_گرگان.

بارون شدید تر شد. از وسطِ جنگلِ سبز رد شدیم .

آبجیم گفت:

-پس جنگل کو؟

گفتم:

-انقد درخت بود که نتونستی جنگل‌و ببینی؟!😂🤭

الان که دارم این مطلب‌و می‌نویسم، بگید چی شد؟!



شدت بارون بیشتر شد 😑 و صداش...!

یه توصیف از جنگلی که ازش رد شدیم:


شیشه ماشین پائین بود، از سرما یخ زده بودم و وزش باد و زیباییِ جنگل اجازه نمی‌داد شیشه را بالا بدهم.

حاضر بودم در بادِ خنک‌ش مریض شوم اما شیشه را پائین ندهم.

از مِه .
از مِه .
از جنگل
از جنگل

درست است که با دیدنِ این عکس‌ها تخیلتان به باد رفت، بگذارید حقیقت را بگویم؛ این عکس ها نمی‌توانند زیبایی و آنچه در چشم دیده می‌شود را به نمایش بگذارند.

آیا شما بادِ خنکی که از جنگل بیرون می‌وزد را از عکس حس می‌کنید؟!

پس دیگر حرفم را فهمیده‌اید.

خب رسیدیم😎

باغ ها...

گل و باغ ها

گردو هایی که چیدیم.

هنوز کامل نرسیده
هنوز کامل نرسیده

فعلا تا همینجا گذشت، صدای بارون و سگ های بزرگ و خونگرمی اهالی اینجا، کم کم داره منو به هواش وابسته می‌کنه♡



ممنون از مطالعه‌تون

سفر نامه نیمه...




زنده‌ام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید