«عمو بهروز» صدایش میکردیم. پیرمرد کمحرفی بود که نزدیک دانشگاه یک کافه کوچک و نقلی داشت. به تنهایی مدیر و پیشخدمت کافه بود و شاگردی نداشت. شاید سنش 50 تا 60 سال بود ولی رنگ موها و ریش و سبیلش یکدست سفید شده بود. لهجه قشنگ مشهدیاش را قایم نمیکرد. قد کوتاهی داشت و لباسهایش همیشه آراسته و معمولاً سفیدرنگ بود. با مشتریها که اغلب دانشجو بودند، گرم میگرفت و مشتریها هم دوستش داشتند. پسرها را به اسم کوچکشان صدا میکرد ولی به دخترها معمولاً «خانم مهندس» میگفت. من را «خانم روانشناس» صدا میکرد، البته بعد از آن که مدتها به من هم «خانم مهندس» میگفت و یک روز به او گفتم که «من مهندسی نمیخونم عمو بهروز، روانشناسی میخونم!» و لبخندی زد و گفت: «ببخشید خانم روانشناس!». گاهی از جیبش شکلاتی در میآورد و با خنده به مشتریها میداد. اما به من یک بار شکلات تلخ داده بود و بار دیگر هم یک نشانک کتاب، که نمیدانم از کجا میدانست هر دو را خیلی دوست دارم. حالا چند روزی است که من را هم «ناهید خانم» صدا میکند.
امروز با همکلاسیها قرار گذاشته بودیم که تولد صمیمیترین دوستم یعنی مهشید را جشن بگیریم و غافلگیرش کنیم. کیک تولد را خریدم و کمی زودتر به کافه رفتم. گفتم: «عموبهروز، ما هفتهشت تا دختریم و یه میز بزرگتر میخواهیم. این دو تا میز را به هم میچسبونی ما کنار هم بشینیم؟» گفت: «باشه آقاجون» ادامه دادم: «بچهها تا چند دقیقه دیگه میرسند. بیزحمت این کیک رو برامون توی یخچال نگه دار». عموبهروز خندید و گفت: «مبارک باشه آقاجون. خیالت راحت. چای هم همه مهمون من هستید» و ریز خندید. وقتی میخندید، دندانهایش از زیر سبیل بلند تابدارش دیده میشد و چهرهاش را بانمکتر میکرد. میخواست برود که مکثی کرد و پرسید: «تولد خودت چه روزیه آقاجون؟» خندیدم و پرسیدم: «چطور مگه عمو بهروز؟ میخوای برام جشن تولد بگیری؟» و خندیدم. پشت دستش را زیر سبیلش کشید و بعد از چند لحظه گفت: «یه هدیه برات گرفتم آقاجون» و پشت دخل کافه رفت. نگاهم دنبالش کرد که رفت و کتابی را از کشو برداشت و آورد و جلویم روی میز گذاشت. همان کتابی بود که دکتر خسروی معرفی کرده بود ولی در کتابفروشیهای میدان انقلاب پیدایش نکرده بودم. نگاهش کردم و پرسیدم: «از کجا میدونستی اینو لازم دارم عموبهروز؟!» لبخند زد و گفت: «از دوستت پرسیدم آقاجون. گفت که این کتاب لازمت شده.». پرسیدم: «از کجا پیداش کردی؟ من خیلی دنبالش گشته بودم...» لبخند ریزی از زیر سبیلش تحویلم داد و رفت تا به مشتریهایش برسد. کتاب را باز کردم. صفحه اولش نوشته بود: «تولدت مبارک ناهیدجان.»
تکیهکلامش «آقاجون» بود، بعضیها را هم خانممهندس یا آقای مهندس صدا میکرد. ولی «ناهیدجان»؟! گیج شده بودم. اصلاً چرا باید به من هدیه میداد؟ حواسم رفت به کتاب و داشتم آن را ورق میزدم که مهشید روی شانهام زد و گفت: «چطوری ناهید خانم؟!» و خندید و کنارم نشست. نگاهش کردم و جواب ندادم. به چشمهایم زل زد و گفت: «علیک سلام! کجایی دختر جون؟!» و سرش را تکان داد. جوابی ندادم. کتاب را بستم و روی میز هل دادم به طرفش. ذوقزده شد و گفت: «از کجا پیداش کردی؟ بابا باریکلا! لابد میخوای بیاری و به دکتر خسروی نشون بدی که بدونه شاگرد اول کلاسش کتاب رو پیدا کرده آره؟! » و کتاب را باز کرد و ناخواسته نوشته صفحه اول را دید. چشم نازک کرد و گفت: «به به! چشمم روشن! پس موضوع کتاب نیست! مبارکه ناهیدجون! نه. خوشم اومد. حالا این آقا دوماد کجاست؟!» و دستش را جلوی دهنش گرفت و خندید و دور و برش را نگاه کرد. ادامه داد: «یاللا بگو ببینم کی کتابو بهت داده؟!» آرام گفتم: «عمو بهروز» و به مهشید خیره ماندم. خندهاش خشک شد. با تعجب پرسید: «چی؟!» وا رفت. به صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت و بعد گفت: « پریروز از من پرسید که چی لازم داری! اسم این کتاب رو گفتم. فکرشم نمیکردم که بخواد برای تو پیداش کنه...» و به من خیره شد. گفتم: «این کارای عموبهروز معنیاش چیه؟» چیزی نگفت.
بچههای دانشگاه رسیدند و کمکم دور میز پر شد از کسانی که برای تولد مهشید آمده بودند و خود مهشید نمیدانست. همه میخندیدند و سربهسر مهشید میگذاشتند. مهسا از من پرسید: «ناهید خوبی؟ سر حال نیستی؟» گفتم: «نه». بلند شدم و گفتم: «بچهها من یه کم سرم درد میکنه. باید برم» بعد در گوش مهسا گفتم: «با عمو بهروز هماهنگ کردم. کیک تولد توی یخچاله». جواب «چیزی شده؟!» را با «چیزی نیست، ببخشید...» دادم. از کافه که بیرون رفتم، مهشید خودش را به من رساند. ایستادم. گفت: «میخوای چیکار کنی؟» گفتم: «نمیدونم. تو چی میگی؟» گفت: «تو شاگرد اولی، من چهمیدونم.» بعد مکثی کرد و گفت: «ببین، راستشو بخوای، مدتیه که وقتی میایم اینجا، میبینم که عمو بهروز به تو خیره میشه. وقتی که حواست نیست، مدام به تو نگاه میکنه. راستش میخواستم یه بار بهت بگم. ولی حالا با این هدیهای که بهت داده... ببین... به نظر من یه روز بیا و باهاش حرف بزن. خودت بهش بگو این بازی رو تمومش کنه. وگرنه خودش اذیت میشه. گناه داره...»
راه افتادم و رفتم. بیهدف در پیادهرو راه میرفتم. نه این که ناراحت شده باشم یا به من برخورده باشد. نه، این طور نبود. بیشتر نگران عموبهروز بودم. آدم دوستداشتنی و معقولی بود. پس چرا باید به من هدیه میداد و به من ابراز علاقه میکرد؟ سعی کردم درسهای دانشگاه را در سرم مرور کنم و راه حلی پیدا کنم، ولی نمیتوانستم ذهنم را متمرکز کنم. به خودم که آمدم، یک ساعت گذشته بود و هوا تاریک شده بود و خودم را دوباره جلوی کافه عمو بهروز دیدم. کافه خلوت بود و عمو بهروز پشت دخل نشسته بود. من را دید و بلند شد و آمد و پرسید: «چیزی شد آقاجون؟ چرا رفتی؟ این همه برای تولد دوستت زحمت کشیدی، پس چرا گذاشتی و رفتی آقاجون؟!»
گفتم: «عمو بهروز، یه چای با هم بخوریم؟» با تعجب نگاهم کرد و بعد با سر تأیید کرد و یکی از میزهای کافه را نشانم داد. نشستم. رفت و یک چای آورد و جلویم گذاشت و روبرویم نشست. نگاهم میکرد و منتظر بود تا حرفی بزنم. ولی من نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. با لیوان چای بازی میکردم و آرام تکانش میدادم. مدتی همانطور ساکت نشستیم. بالاخره عزمم را جزم کردم و نگاهم را به سمتش بلند کردم و گفتم: «عمو بهروز! من نگرانتم. من مثل دختر تو ام. این نگاهها و این هدیهها من رو اذیت میکنه. اگه ادامه پیدا کنه، تو هم اذیت میشی. من دوست ندارم دربارهاش حرف بزنیم. فقط بیا و تمومش کن. باشه؟»
نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد و گفت: «پس ناراحت شدی...» گفتم: «نه ناراحت نشدم. ولی نگران شدم» سرش را به سمت خیابان برگرداند و گفت: «تو چه میدونی آقاجون...» گفتم: «من چی رو نمیدونم؟ خوب شما بگو!» جواب نداد. سرش را پایین انداخت. همانطور که نگاهم نمیکرد، نفس بلندی کشید. بعد بلند شد و به سمت درِ کافه رفت. بیرون کافه، نزدیک در ایستاد و سیگاری روشن کرد. آخرین مشتری که از کافه بیرون میرفت، به عمو بهروز گفت: «کارت کشیدم» و عمو بهروز با بلند کردن دستش، هم خداحافظی کرد و هم تشکر، و حرفی نزد. آخرین پک را به سیگارش زد و به کافه برگشت. از کنار میز من گذشت و رفت و یک چای ریخت. بعد پشت دخل رفت و چند لحظه آنجا نشست، بعد چیزی را برداشت و همراه با چای برگشت و روبروی من نشست.
چای را جلوی خودش گذاشت. یک دستش را با بدنه لیوان گرم میکرد و با دست دیگرش قاب عکسی را نگاه میکرد که از میز دخل برداشته بود. مدتی به عکس خیره ماند. بعد، نفسی گرفت و گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم» و قاب عکس را جلوی من گذاشت. دیگر مثل همیشه نمیخندید و دندانهایش از زیر سبیل بامزهاش دیده نمیشد. نفس بلند دیگری کشید و گفت: «امروز تولدش بود. دو ساله که ندیدمش. برای ادامه تحصیل مهاجرت کرده. چشمای تو من رو یاد دخترم میاندازه.» و سرش را بلند کرد و به من خیره شد.
گیج شده بودم. به عکس نگاه کردم. عموبهروز کنار دختری در عکس، به من میخندیدند. دختر، همسنوسال من بود. شاید هم چند سال بزرگتر. چشمهایش شبیه من بود؟ نمیدانم. شاید. دست در گردن عموبهروز انداخته بود. عموبهروز در این عکس از همیشه شادتر بود. ناخودآگاه عکس را برگرداندم و پشت قاب عکس را خواندم که نوشته بود: «باباجون دوستت دارم. ناهید. زمستان 1398»
عموبهروز عکس را از دستم گرفت و همان طور که به نوشته پشت عکس نگاه میکرد، زیرلب شروع به حرف زدن کرد: «زمستون نود و هشت... دوسال گذشت. انگار بیست سال گذشته. انگار همهاش زمستون بود. دو سال قبلش هم مادرش رفت...» کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد: «زهرا، مادر ناهید، چشمهای قشنگی داشت. زن آرومی بود. دوستش داشتم. وقتی از همه چیز و همه آدما خسته میشدم، جلویش مینشستم. دستهام رو میگرفت. چشمهام رو میبستم و میگفتم: خیلی دوستت دارم... چشمهام رو که باز میکردم، داشت به من لبخند میزد. همین. تموم میشد. همه غصهها میرفت.» نفسی گرفت و ادامه داد: «رفت. وقتی که از همه چیز و همه آدما خسته میشم، دیگه زهرا نیست.» و باز رویش را به سمت خیابان چرخاند. بعد از مدتی ادامه داد: «زهرا رفت، ولی ناهید بود. ناهید از من یاد گرفته بود! گاهی جلویم مینشست و دستهام رو میگرفت و چشمهاش رو میبست و میگفت: خیلی دوستت دارم باباجون...». همانطور که انگار شیرینی حرف خودش زیر زبانش بود و هنوز لبخند میزد گفت: «چه حال خوبی داشت اون لحظه...» و سرش را دوباره به سمت بیرون کافه برگرداند.
پرسیدم: «ازش دلخوری که رفته؟» گفت: «نه. چرا باید پیش من میموند؟ اگه بگم باید پیشم میموند که خیلی خودخواهیه...» پرسیدم: «معلومه که دلت براش خیلی تنگ شده» به چشمهای من خیره شد ولی چیزی نگفت. پرسیدم: «تماس میگیره؟» گفت: «کم» پاسخش کوتاه بود. لابد میترسید بیشتر حرف بزند و بغضش بترکد.
مدتی به سکوت گذشت. گفتم: «بابای من شیرازه. بابارضا صداش میکنیم. تازه بازنشسته شده. بازنشسته ارتش. آدم قوی و محکمیه. داداشام میگن بابا به کسی نمیگه دوستت دارم، ولی چشمهاش داد میزنند که تو رو از همه بیشتر دوست داره!» خندیدم و به صندلی تکیه دادم. ادامه دادم: «دو ماهه که نتونستم برم شیراز. سرگرم درسهای دانشگاه شدم. نشد دیگه...». با لیوان چای بازی میکردم. چهره بابارضا جلوی چشمم بود. ادامه دادم: «چقدر دلم برای بابارضا تنگ شده. دلم میخواد بپرم توی بغلش و بهش بگم چقدر دوستش دارم...» بعد با خودم گفتم چرا من هیچ وقت بغل بابارضا نمیپرم؟! یادم نمیآید که پدرم را بغل کرده باشم. واقعاً چرا؟! اصلاً تا به حال به بابارضا گفتم که چقدر دوستش دارم؟! وای خدای من. نه.... هیچ وقت نگفته بودم. حتی یک بار. هر چه فکر کردم، نفهمیدم که چرا.
مدتی گذشت. شاید پنج دقیقه. دو دستم را دور لیوان چای که جلویم بود گذاشته بودم. حرفی نمیزدیم. من به لیوان چایم خیره شده بودم، عموبهروز هم به لیوان خودش. بعد از مدتی، نفس عمیقی کشیدم. سرم را بلند کردم و به چشمهای عمو بهروز خیره شدم و گفتم: «باباجون؟!» با تعجب نگاهم کرد و جوابی نداد.
دوباره گفتم: «باباجون؟!» با تردید گفت: «بله؟»
باز هم گفتم: «باباجون؟!» آرام گفت: «بله آقاجون؟»
این بار آرامتر گفتم: «باباجون؟!» نفسی گرفت و گفت: «بله باباجون»
لبخند زدم. نفس عمیقی کشیدم و به چشمهایش نگاه کردم. بعد چشمهایم را بستم و گفتم: «دوستت دارم... منو ببخش... خیلی دوستت دارم باباجون...»
چشمهایم را باز نکردم. مدتی چیزی نگفت. بعد شنیدم که گفت: «منم دوستت دارم دخترم. من که گلایهای ندارم. دلم خیلی برات تنگ شده بود باباجون...»
احساس سبکی داشتم. حالم خوب بود. نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم را باز کردم و اشکهایم را پاک کردم. عموبهروز، در حالی که لبخند میزد و دندانهایش از زیر سبیل بلند تابدارش دیده میشد، به پهنای صورت اشک میریخت.
(زمستان 1400)