SadeghOnline
SadeghOnline
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

تراوشات ِ ذهنی ِ کارگاه ِ نویسندگی!

روز پنج‌شنبه در یک کارگاه ِ نویسندگی شرکت کردم، یکی از تمرین‌های کارگاه این بود که کاغذ و خودکار برداریم و هرچه به ذهنمان می‌رسد بدون توقف بنویسیم؛ متن زیر همین تمرین است:

استاد می‌گوید هر چیزی که به ذهنم می‌رسد بنویسم؛ می‌نویسم تا سفیدی از بین برود، استاد می‌گوید این روش را از نقاشی وام گرفته و برای نویسندگی به کار می‌برد، استاد مدام می‌گوید بنویسید و من از ترس اینکه اسمم را ببرد مشغول نوشتن هستم، می‌نویسم و می‌نویسم!

استاد می‌گوید «مارک کفشتان را بنویسید، هر چیزی را که دوست دارید بنویسید، حتی افکار بی‌خود و چیز.» چیز! عجب واژه‌ای که اگر نبود چه باید می‌گفتیم؟

می‌گویند خانم حسینی در سری قبلی همین تمرین، دلش برای شوهرش تنگ شده! استاد می‌گوید «فحش هم می‌شود نوشت» ولی مگر می‌شود فحش‌های پسرانه را اینجا نوشت؟!

قلم‌هامان نباید برداشته شود، حالا سکوت سهمگینی فضا را فرا گرفته و همه مشغول نوشتن هستند. به جمله بندی توجه نکنیم؟! من باید توجه کنم!

استاد می‌گوید «هر چه میاد بنویسید!» هر چه میاد؟! آخر آمدن جایی و مکانی دارد و باید طی مقدماتی صورت بگیرد، استاد!

صدای خودکار‌ها گوشم را می‌نوازد و من فقط در فکر پرکردن صفحه هستم، استاد دوباره تذکر می‌دهد: «شیر ذهنتان را باز کنید!»

بالاخره افراط در نوشتن باعث شد استاد اسم مرا هم بیاورد و بگوید: «کاغذ بدم خدمتتان!» نه! نیازی نیست! استاد می‌گوید «نمی‌خواهد این‌ها را بخوانید!» ولی من جوری نوشتم که با افتخار مطالبم را در جمع بخوانم!

استاد دوباره افاضه فرمودند: «اگر ذهنتان قفل شده شعر بنویسید!» نیازی به شعر نیست اصلا همین واژه‌ی آمدن را می‌شود تا شب شرح داد و البته در شب هم در موردش داستان‌هایی نوشت!

وقتی استاد بغل دستت نشسته باشد و هی نگاه کند و نگذارد قلم را از روی کاغذ برداری همین می‌شود دیگر! برای همین بود که هیچ وقت نخواستم ردیف اول کلاس بنشینم؛ فقط یک بار در دبیرستان، اول مهر ردیف اول نشستم و آرزو کردم چتر همراهم می‌آوردم تا از تف‌های آقای عبودی معلم هندسه در امان بمانم!

استاد تمرکزم را بر هم زد داشتم می‌رفتم به خاطرات گذشته که استاد گفت «اگر از کسی بدتان می‌آید‌‌ همان را بنویسید» ولی یکی دیگر گفت «از‌‌ همان متنهایی می‌شود که باید آتشش زد!» نه! من این متن را آتش نمی‌زنم فقط تا حدودی رعایت کردم که موارد مثبت ۱۸ نداشته باشد! بالاخره پسر است دیگر!

همه مشغول نوشتن و سوال: «ادامه بدهیم؟!»... «بله متوقف نشوید!»... حالا سخنان کار‌شناسی! اگر مداد داشتید ال و بل می‌شد!... بله استاد هم فرموند «کاغذ کاهی و مداد ذهن را باز می‌کند!» ذهن من که باز هست!! دیگر بیش از این باز شود؟! تا جایی ذهنم را باز کنم که خاور بتواند توی ذهنم سر و ته کند؟!

تا کی باید شر و ور بنویسم؟ می‌نویسم! اگر من نتوانم بنویسم پس چه کسی می‌خواهد بنویسد؟ راستش این دنیایی که خدا آفریده دنیای ضعیف کش‌هاست! یعنی من که هی می‌نویسم و می‌نویسم با کسی که نمی‌نوسید و نمی‌نویسد چه تفاوتی دارد؟ مگر می‌خواهند بهم جایزه بدهند! نه! فقط خودکار را داغون و کاغذ را سیاه کرده‌ام!!

*استاد همین جا دستور توقف داد و گفت چه کسی حاضر است متنش را بخواند؟! من داوطلب شدم و متنم را خواندم و خنده می‌شنیدم!

نویسندگیطنزکلاسنوشتناستاد
دانش‌آموخته مدیریت و ریاضیات، علاقمند به نویسندگی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید