از همان اول اهل مردم آزاری بود، مثلاً وقتی کوچکتر بود به بالکن میرفت و روی ماشینهایی که رد میشدند آب دهان میریخت و یک جورهایی از کارش لذت میبرد!
بعدها کارهایش متنوعتر شد، توی پارکیگ باد ماشینها را خالی میکرد و صبح قاه قاه به صاحب ماشین میخندید!
اخیراً آزارش را به روح و روان ملت منتقل کرده بود و اذیتهایش رنگ و بوی دیگری داشت!
در آخرین ابتکارش، اسم دخترهایی که توی مغازه کار میکردند را پیدا میکرد و روی پول برایشان یادداشتهای عاشقانه مینوشت.
دختری که زیر نظر گرفته بود توی یک سوپرمارکت کار میکرد، صورت خدیجه در بچگی سوخته بود و به همین خاطر خواستگاری نداشت.
آرش صبح اولین روز بهمن از خواب بیدار شد، یک دو هزار تومانی برداشت؛ نمیدانست چه بنویسد، کمی فکر کرد و نوشت سال نو مبارک!
میدانست خدیجه تا دیر وقت در مغازه میماند، ساعت ۲۳:۱۵ را روی اسکناس نوشت و منتظر شب شد!
ساعت یازده تنها کت و شلوارش را پوشید، اسپری را روی خودش خالی کرد و رفت دم سوپرمارکت، حالا «از طرف میثم» و «تقدیم به خدیجه» را کنار ساعت و تاریخ اضافه کرده بود! میثم اسم تخیلی بود که از خودش درآورده بود.
کوچه خلوت بود و توی مغازه مشتری نبود و خدیجه داشت کف مغازه را طی میکشید.
وارد شد، بوی اسپری همه جا را پر کرد، یک چیپس دو هزار تومانی از قفسهها برداشت، اسکناس را طوری که نوشتهها رویش باشد دست گرفت و رفت به طرف خدیجه که طی به دست داشت عرق میریخت.
پول را به خدیجه داد و فوری از مغازه بیرون رفت و آن طرف کوچه توی تاریکی کمین کرد و چشم دوخت به مغازه و آماده لذت بردن شد!
خدیجه داشت روی پول را میخواند و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد، طی را انداخت و ذوق کنان آمد بیرون مغازه و چپ و راست را نگاه کرد، کسی نبود. پول را گرفت توی بغلش، شوق صورتش را فرا گرفته بود، کمی اشک دور چشمانش چرخید.
آرش آن طرف داشت میخندید، نزدیک بود صدای خندهاش بلند شود ولی خودش را کنترل کرد.
خدیجه فوری برگشت داخل مغازه، چراغها را خاموش کرد، با عجله در را بست، قفلها را زد و توی کوچه میدوید...
آرش همچنان لذت میبرد.