رامین هوبخت
رامین هوبخت
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

آن مرد لنگان لنگان میرفت ...

به نام خداوند بخشنده مهربان

باد سرد صبحگاهی در حال وزیدن بود. شاخ و برگ درختان کاج و چنار ، با هر وزش باد به رقص در می‌آمدند و انبوه برگ‌ها ، مانند فرود انگشتان یک پیانیست روی کلاویه ها ، نت های موسیقی باد را می نواختند. چشم‌ها را که می‌بستی بوی عِطر طراوت سبزینگی بود و نغمه ای دل انگیز ، که روح و روانت را نوازش می داد. اما دیری نپایید که فهمیدم این سکه روی دیگری هم دارد.

با اینکه وزش باد سریع بود. حتا یک تار موی آن مرد حرکت نمی کرد. نمی‌دانم چرا بی‌آنکه دلیلی بیابم و علتش را بدانم خیره نگاهش میکردم. شبیه او دیده بودم. اما نه ، او شبیه آنها نبود. چرا؟ نمی دانستم.

با پای برهنه راه می رفت. همچون آدمکی که کوکش کرده باشند ، با ریتمی منظم و آهسته در حالی که روی پای چپش می لنگید ؛ قدم بر میداشت. تنها روبرویش را نگاه می‌کرد و کوچکترین توجهی به اطرافش نداشت. حسی ناشی از غرور و تاسف روی صورتش نقش بسته بود. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار در عالم دیگری سیر میکند. قامتی متوسط داشت. لاغر اندام و استخوانی بود.پیراهن بسیار کهنه آبی تیره ، شلواری پاره پاره و پر از وصله پینه ، به رنگ قهوه ای سوخته به تن داشت. انگار کسی با صبر و حوصله چرک و کثافت را با کاردک روی شلوارش بتونه کرده باشد. پوست بدنش ، مخصوصاً پایش ، تنها کمی از رنگ شلوار روشن‌تر بود.

همچنان که او به سوی مقصدی نامعلوم می‌رفت و من با تعجب محو نگاهش بودم. ناگهان وزش باد ، تکه ای کاغذ را روی زمین سراند و در جوب آب افتاد.

ایستاد. با همان نگاه عمیق ، حس و حال عجیب ، دور شدن تکه کاغذ را در آب روان نگاه کرد. کاغذ که رفت و ناپدید شد ؛ سرش را به سمت چپ برگرداند. تلی از ذباله ، کنار دیوار خانه ای روی زمین پخش و پلا بود. لحظه‌ای درنگ کرد. بعد به‌ آرامی ، لنگان لنگان به سمت ذباله ها رفت.

انگار که بخواهد کلاغ پر برود ؛ روی دو پا مقابل ذباله ها نشست. چند تکه آشغال را جابجا کرد و چند تای دیگر را کنار زد. آنگاه در حالیکه هر دو دستش را روی زوانوها قرار داده بود ؛ باز با همان نگاه عجیب ، با همان حس و حالی که بسیار برایم غریب بود ؛ زل زد به آشغال ها.

چه میخواست؟ دنبال تکه نانی بود؟ غذایی؟ چیزی که بشود خورد؟ آنقدر سکوت به چهره اش نشسته بود ؛ که ناخودآگاه آن مرد را لال تصور میکردم. خدایا او از کسی چیزی نخواسته. با متانت و غرور از کنار رهگذران گذشته. حال به امید چه چیزی مقابل آن توده ذباله نشسته ؟

گیج و منگ نگاهش میکردم. که ناگهان دست دراز کرد و کتابی را از میان ذباله ها برداشت. نگاهی به جلد کتاب انداخت. پس از آنکه تاجای ممکن کتاب را از غبار و آشغال های چسبیده به جلدش پاک کرد ؛ همانجا کنار ذباله ها نشست. در حالیکه به دیوار خانه تکیه داده بود ؛ شروع کرد به خواندن. خیلی آرام و با طمانینه گوشه صفحه های کتاب را با انگشتان شست و سبابه می‌گرفت و ورق می زد. کمی که گذشت. پاهایش را دراز کرد و روی هم انداخت.

او محو خواندن و من محو نگاه. زمان زیادی سپری شده بود. خورشید آرام آرام داشت زمین را گرم میکرد. هنوز صفحه های آخر کتاب مانده بود که آن مرد از جایش بلند شد. چند قدمی به جلو رفت و ایستاد. لحظه‌ای به روبرو ، و لحظه بعد به جلد کتاب نگاه میکرد. پس از دقیقه‌ای برگشت ، کتاب را آهسته سر جایش گذاشت و آرام آرام دور شد. مانند آن کاغذ رفت و در افق این صحنه عجیبی که برایم خلق کرده بود محو شد.

همجنان که در جای خود میخکوب بودم ؛ بی‌اختیار با خود گفتم: مردی دیدم که در میان ذباله ها به دنبال علم می گشت.

مردلنگان لنگانکتاب
پیوسته در راه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید