صدرا حسینی
صدرا حسینی
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

دنیای قبل از صدریکس!

سلام!

من صدرا هستم... یه آچار فرانسه!!! آره درست متوجه شدین! یجورایی همه کاره... ولی نه از اون همه کاره های هیچ کاره! در واقعه صدرایی که دنبال آرزوهاش میره و هرچیزی که برای رسیدن به اونها نیاز داره رو یاد میگیره.

خب احتمالا میخواین بدونید دقیقا چه آرزوهایی؟... چه رشته هایی؟... این آچار فرانسه قراره چه جور مشکل هایی رو حل کنه؟ بزارید اول یه توضیح کوتاه بدم و شروع کنم!

نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم توی دوتا نوشته درباره زندگی خودم از دوران قبل کنکور تا امروز بنویسم... من این دوران رو به دو قسمت تقسیم میکنم... دنیای قبل از صدریکس و دنیای بعد از صدریکس... و هدفم اینه هم برای خودم مرروی باشه که از کجا اومدم و دارم به کجا میرم و هم اینکه شاید بعضی از شما ها با خوندن خاطرات من نکته ای رو یادبگیرید که توی زندگی خودتون بکار بیاد و یا اینکه توی مرحله ای باشید که برای تصمیم گیری قدم بعدیتون، این نوشته کمکی به شما بکنه... اگر نظری هم دارید اصلا دریغ نکنید و برام بنویسید... خصوصا درباره ادامه مسیر چون فعلا راهی بلد نیستم که باهاش گذشته رو تغییر بدم :)

شروع کنیم!... براتون توضیح میدم... بزاریم برگردیم به خیلی سال قبل... (البته نه خیلی ها! هنوز اونقدرا هم پیر نشدم!)... توی سال های قبل کنکور... من توی یه دنیای دیگه ای زندگی میکردم... دنیایی که همه چی برام دردسترس بود و میتونستم به خیلی از آرزوهام با کمترین تلاش برسم... یجورایی میشه گفت خانواده دلسوزی داشتم... البته آرزوهای اصلی من این ها نبود... از یجایی که داشتم کم کم بزرگ میشدم فهمیدم میشه آرزوهای خیلی بزرگی داشت... مثلا چی؟ مثلا من توی اون دنیا آرزوی اصلیم این بود که صاحب یه کارخونه خودروسازی بشم!... اونم توی کشور خودمون ایران... توی اون دنیا چیزی مزاحم آرزوهام نمیشد و من وقت و انرژی و شرایط خوبی برای رسیدن به همچین آرزوهایی داشتم... همه به من به چشم یه آدمی که میتونه به جاهای خیلی خفنی! برسه نگاه میکردن و من هم با کلی تلاش پله ها رو یکی یکی بالا میرفتم... همه چی خوب بود... اولین ماشین تک نفره خودم رو طراحی میکردم و شب و روز به این فکر میکردم موتور و شاسی و صندلی و فرمون و خلاصه ماشینی که طراحی کردم رو چطور بسازم! آره یه چندتا عکس هم از اون دوران دارم براتون میزارم شاید شما هم خوشتون اومد... هرچند بخاطر اتفاق های عجیب زود هنگام بعد از کنکور... تا امروز نتونستم این طرحم رو به مرحله اجرا برسونم... (ولی هنوز بیخیالش نشدم!)

همچین هم آسون نبود الان که دقت میکنم!!!
همچین هم آسون نبود الان که دقت میکنم!!!

ولی دنیای قبلی من خیلی زیاد باقی نموند و با یه اتفاق یا شاید اشتباه ساده دردسرهام شروع شدن... داستان این بود که من رشتم ریاضی بود و رتبه کنکور هم ۲۶۸ و کاملا آماده که توی یکی از بهترین دانشگاه های ایران رشته مورد علاقم ... مکانیک رو شروع کنم... تا اینکه یه روز صبح که بیدار شدم... شهاب بزرگ میخوره درست اونسر دنیا قشنگ من... جواب انتخاب رشته ها بود!!!... دانشگاه که عالی بود... تهران... دانشکده فنی... ولی!!!............... چرا عمران؟؟؟... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... خب شهاب سنگه خورده بود اون سر دنیا و من هم درست باخبر نبودم از اینکه اتفاقی که نباید، افتاده... به هرکی میگفتم عمران قبول شدم بهم میخندید... میگفت داری شوخی میکنی نه؟... یه چند ماهی کشید تا باور کنن! نه مقل اینکه واقعا عمران قبول شده!!!... مگه عاشق مکانیک نبود... چطور شده؟!... تابستون اون سال تموم شد و رفتم دانشگاه ترم اول... حسابی درس میخوندم و سعی میکردم فراموش کنم عمران قبول شدم... درسا هم پایه بودن و میشد تحملشون کرد، خصوصا ریاضی و فیزیک پایه رو... تا اینکه شد ترم ۳... واحدای عمران تازه داشتن یکی یکی میومدن و من هم بین علایقم و درسا داشتم کم کم گیر می افتادم...هرچی میگذشت معدلم پایین تر میومد و علاقه منم کمتر میشد ولی من سعی میکردم از تجربه و علایقم به مکانیک توی عمران هم استفاده کنم... اخه دوتاش یجورایی فیزیکی بودن و من هم عاشق فیزیک... ولی عمران داشت همه چیز رو استاتیک میبرد جلو و من عاشق مکانیک بودم... تا یجاهایی خوب پاس میکردم واحدا رو... ولی هرچی میگذشت از انگیزم کمتر و کمتر میشد... انگار دنیام داشت خراب میشد... عادت نداشتم به نمره کم... همش ۲۰ و ۱۹ تو کارنامم بود و عین یه آدم خنگ به نمره ۱۰ و ۱۲ توی کارنامه ترمی نگاه میکردم... نمیفهمیدم چی داره میشه... مشکل از کجاست... تا اینکه بالاخره اولین مشروطی اتفاق افتاد... باورتون شاید نشه ولی اصلا نمیدونستم مشروطی یعنی چی... الان چی میشه؟...




یه چندباری سعی کردم به خانواده که روی من حساب ویژه باز کرده بود بگم از کم انگیزه شدنم ولی بنظر جواب نمیداد... چون اونا از من موفقیت میخواستن... خیلی هم برای رسیدنم به اینجا وقت گذاشتن و هزینه کرده بودن... من هم بهشون حق میدادم... خواستم از دوستام کمک بگیرم... بعضیا که بدتر از من... ولی! یکی گفت چرا تغییر رشته نمیدی؟؟؟... گفتم بالاخره یه راهی پیدا شد... اینطوری میتونم دوباره خودی نشون بدم و برم جلو... ولی همون قدم اول فهمیدم باید دو ترم پشت هم معدل بالای ۱۷ بیارم... یجورایی ریختم به هم... چون معدل ترم قبل من ۱۶.۸ شده بود و این ترم هم که تعریفی نداشت!... امیدی نداشتم... فقط میرفتم دانشگاه و روزها رو عادی میگذروندم... کم کم تبدیل میشدم به یک آدم تنها دور از خانواده و بی هدف... دنیام داشت میسوخت... زمانم داشت هدر میرفت... هر چیزی که منو از این همه سردی بیرون میاورد توجهم رو جلب میکرد... بازی های موبایل... وقت گذرونی با دوستا... حتی سیگار!... یطور شده بود که مشروطیا داشتم کم کم به حداکثر تعدادشتن میرسیدن و ایندفعه میدونستم داره چی سرم میاد... حس میکردم بی عرضم... حتی دیگه خانواده هم نمیتونست کاری کنه... دیگه مسئولیت اصلی به گردن خودم بود... و چقدر بد بود که هم میدیدم و هم کور شده بود :(

البته همون موقع که دنیام کم کم داشت نابود میشد هم بیخیال نمی موندم... همه سعی خودم رو میکردم تا شاید بتونم یچیزی رو عوض کنم... شایدم بتونم با عمران ارتباط بگیرم... شاید راهی بود... مثلا چون طراحی ماشین رو راحت انجام میدادم سعی کردم برم یکم توی معماری و چندتا طرح هم کشیدم... شبا تا ۲ یا ۳ بیدار میموندم تا تمومشون کنم و توی شبکه های اجتماعی منتشرشون کنم... شاید لایک ها و کامنتا بتونن بهم انگیزه بدن.

ولی نشد و صدرای خفن! توی چشم دوست و آشنا شده بود یه آدم منزوی که حتی درس یک واحدی ورزش رو به خاطر بی انگیزگی و تنبلی برای رفتن سر جلسه تمرین، ۳ بار افتاد!!!... مگه میشه!!! :| (هنوز باورم نمیشه)

خب خیلی نمیخوام بحث رو طولانی کنم... ولی این ها رو از دنیایی نوشتم که قبل از تبدیل شدن به آدمی که الان هستم زندگیشون کردم...




اون دنیایی که بعد این همه اتفاق برای خودم ساخته بودم دیگه جای مناسبی برای یه آدم هدفمند و پرتلاش مثل من نبود... هرچند دانشگاه خوبی بود و همه بخاطرش ازم تعریف میکردن ولی واقعیت رو نمیشد پنهان کرد... من دیگه صدرای سابق نبودم... دیدم آتیش اون شهاب سنگ بزرگ هی بیشتر و بیشتر میشه و کم کم داره کل دنیامو نابود میکنه... چیزی برای افتخار نداشتم... هدفی نداشتم... تا اینکه یه روز به خودم گفتم: «جایی که نتونم توش بهترین خودم بشم حتی اگه بهترین مکان دنیا هم باشه، جای من نیست.»

با کلی دلشوره و افسردگی چشمام رو بستم و بزرگترین تصمیم اون روزهامو گرفتم... میتونست خیلی بد تموم بشه برام... میتونست تا آخر عمر حسرتش برام باقی بمونه... ولی چه فایده... میخواستم زندگی نباشه اگه قراره اینطوری تموم بشه... زنگ زدم به مادرم تو شهرستان که بیاین تهران من میخوام هرطور شده بیام بیرون از دانشگاه... خب... همه شوکه شده بودن! یعنی چی این حرف... اولش باورشون نمیشد تا اینکه دیدن نه!... خیلی جدی هستم... یروز اومدن تهران تا ببین چرا پسرشون اینطور سرد شده... بعد کلی مشورت با خانواده و آموزش و دفتر مشاور دانشگاه تصمیم بر این شد که انصرافی در کار نباشه... انتقالی میگیرم!!!... کجا؟... یه دانشگاه نزدیک به محل زندگیم... پیش خودم گفتم من دانشگاه تهران قبول شدم شاید برام سخت باشه برم یه دانشگاه معمولی... بهترین گزینه که منو راضی می کرد دانشگاه نوشیروانی بابل بود... الان که دارم این متن رو مینویسم ترم ۱۳ همین دانشگاه هستم!!! بله متاسفانه ۱۳ ولی خب :)




من ترم ۷ از دانشگاه تهران با کلی دردسر انتقالی گرفتم برای نوشیروانی بابل... خب طبیعتا باید نمره های بهتری میگرفتم... همینطور هم شده بود... من داشتم کم کم خودم رو پیدا میکردم... ولی دقیقا چی میخواستم؟؟؟... همین که دوره لیسانس رو تموم کنم؟ یا نمره بالا بگیرم؟ نه!!!... اینها منو ارضا نمی کرد... با صحبت هایی که توی خانواده میشد تصمیم بر این شد که توی محل کار پدرم شروع به کار کنم... پدر من مهندس ارشد مکانیک عمران همون دانشگاهی بود که ازش انتقالی گرفتم (درسته تهران)... کاری که قرار بود بکنیم دقیقا چیزی بود که میخواستم... طراحی... ساخت و تولید و از همه مهم تر... مکانیک...

ما تصمیم گرفتیم یه دستگاه خیلی بزرگ بسازیم که کارش خشک کردن شالی های تازه برداشت شده کشاورزهای استان های شمالی بود... خب من توی شهری بزرگ شده بودم که سوغاتش برنج طارم هستش... (اگر میدونید که عالی ولی اگر هم نمیدونید... شهر فریدونکنار، استان مازندران)... بزارید عکس دستگاهی که طراحی کردم رو براتون بزارم... ۶ متر ارتفاع... کلی سیستم مکانیکی... یه جت فن واقعی ساخت خودمون... الواتور ها و کاسه های پلاستیکی که قالب هاشو هم خودمون ساخته بودیم... حتی کنترلر الکترونیکی و سنسورهای حرارت و باد و ارتفاع مخزن هم ساخت خودمون بود...! (تجربه همکاری با یک تیم الکترونیک حرفه ای)... خلاصه بگم... یه تکنولوژی واقعی که داشت نیاز درونی من رو ارضا میکرد.

مدل سه بعدی خشک کن ایستاده غلات که کاملا توسط من انجام شد
مدل سه بعدی خشک کن ایستاده غلات که کاملا توسط من انجام شد

کلی نرم افزار مهندسی یادگرفته بودم که حتی بچه های مکانیک هم دوره من برای آموزش یا مشورت به من پیام میدادن... نرم افزارهای مختلف مثل اتوکد... اینوتور... سالیدورکز... و کلی نرم افزار دیگه... کار خیلی جذابی بود و من در کنار کار به دانشگاهم میرسیدم و همه چی داشت خوب پیش میرفت... ولی من تعبیرم از اون روزها یه برزخ واقعی بود...یجور آرامش قبل از طوفان... ترس، نگرانی و بی انگیزگی کمتر شده بود... حس میکردم دارم برای یه هدف خیلی بزرگ میجنگم... خیلی از دوستان و آشناها انرژی و نظر مثبت میگرفتم... و البته بعضی اوقات منفی که چرا دارین توی ایران تولید میکنید... همه شکست خوردن... این دستگاه اصلا جواب نمیده توی ایران... ولی نه من و نه پدرم به این حرفا دقت نمیکردیم و همه تلاشمون رو انجام میدادیم.

اتفاقی که داشت می افتاد این بود که تجربه کم ما خطرهای پیش روی ما رو خیلی زیاد میکرد... درست وقتی که صدها میلیون تومن هزینه تولید یک دستگاه بزرگ که از صفر تا صد اون رو خودمون توی ایران ساخته بودیم کرده بودیم... بودجه شخصی ما تموم شد و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد :(

شاید بپرسین خب همین؟ تموم شد؟... پس شما و مدیریتتون چیکار میکردن...؟ دقیقا مشکل همینجا بود... مدیریت... همونطور که گفتم تجربه کم کار رو خراب کرده بود... ما بجای یک نمونه حدود ۸ نمونه دستگاه رو همزمان ساختیم... با این منطق که ساخت تعداد هزینه ساخت ما رو خیلی کمتر میکنه... که همین هم بود ولی... وقتی که خواستیم اولین فروش رو داشته باشیم متوجه شدیم... الواتور اونطور که باید بار شالی درون دستگاه رو منتقل نمیکنه به داخل مخزن... سیستم تنظیم ریزش گردشی هم گیر میکرد و گردش شالی که اصل کار بود درست انجام نمیشد... همین دو مورد کافی بود برای شکست... دیگه بودجه ای برای اصلاح طرح اولیه نمونده بود... مشتری ها تک تک شاکی شدند و پول خودشون رو میخواستن... چون عملا با اون همه تلاش ما چندتا ایراد نسبتا ساده کل کار رو خراب کرده بود

ممکنه بپرسین چرا از تسهیلات و وام و شرکت دانش بنیان و ... استفاده نکردین... دقیقا هم همین سوال رو از خودمون پرسیدیم... ما انقدر درگیر تولید شدیم که چیزهای اصلی دیگه رو فراموش میکردم... یک سال صبح تا شب یا درگیر طراحی قطعات بودم یا توی کارگاه با نیروهامون قطعات رو اسمبل میکردیم... به خودمون اومدیم نه دانش بنیان شده بودیم نه حامی داشتیم... رفتیم برای ثبت اختراع... دوستان کم لطفی نکردند و گفتن دستگاه باید درست کار کنه و ما کامل تایید کنیم تا ثبت اختراع انجام بشه... اختراعی که ثبت شدنش میتونست دنیامون رو کلا برای همیشه به یه دنیای رویایی تبدیل کنه... هرچند که میشد مسئولین همراهی بشتری بکنن... ولی باز هم همون اتفاق که نباید افتاده بود... اینبار حتی پدر من هم انگیزه خودش رو از دست داده بود و شرایط سخت مالی توی خانواده حاکم شده بود... میشه گفت پدرم تمام زندگیش رو روی این کار گذاشت... نتیجه سالها تلاشش ولی نتیجه اصلا مطلوب نبود




تا اون روز نه درس و دانشگاه برام موفقیت شده بود نه تولید و کار توی رشته مورد علاقم... زندگی یکم سخت شده بود برای هممون... بحثای بی انتها شروع شده بودن... همه دنبال مقصر میگشتیم... چرا این همه اشتباه کرده بودیم؟؟؟... با اینکه اینبار حتی حمایت خانواده هم داشت کم رنگ میشد ولی باز هم صدرای درون من حاضر نبود کوتاه بیاد... اینهمه تلاش کرده بودیم... نباید جواب میگرفتیم؟... همه هم سن های من داشتن یکی یکی فارغ التحصیل میشدن... سرباز میشدن... یا برای تحصیل به خارج از کشور سفر میکردن... من هم داشتم به انتهای برزخ میرسیدم... چیزی نبود براش بجنگم... پایان تلخی که خیلی از جوون های اطرافم بهش میرسیدن... باید سرباز بشی... مدرکت رو هنوز نگرفتی؟... میدونی سرباز صفر میشی؟؟؟... نقطه صفر واقعی بود... به تعبیر خودم سقوط آزادی بود که از نوک قله موفقیت سال های اول جوونی بهشون رسیده بودم...

شاید نوشتن از این دوران و اتفاق های توش چندین و چند خط و پاراگراف طول بکشه ولی بجای اینکه به بدی ها و سختی ها فکر کنم یه ایده جدید به ذهنم رسیده بود... ایده ای که نه ربطی به رشتم داشت... نه ربطی به علاقم... دقیقا اتفاقی که دوست داشتم بدون اینکه دقیقا ازش آگاه باشم داشت رخ میداد... دنیای جدید من داشت شکل میگرفت... دنیایی که من اسمش رو میگذارم دنیای بعد از صدریکس :)




این چند سال که حدودا از سال ۹۰ تا ۹۶ از زندگی من رو شامل میشد خیلی چیزها رو تغییر داد و خیلی چیزها رو هم توی من تقویت کرد... توی اوج خستگی با دو تا اتفاق خیلی بزرگ توی زندگی دنبال این میگشتم تا نوری رو پیدا کنم توی اون همه تاریکی...

توی قسمت بعد کامل توضیح میدم که صدریکس چطور وارد زندگی من شد و الان هدفم چیه... مرسی که وقت با ارزشتون رو برای خوندن این متن گذاشتید... اگر من رو میشناسید و یا اگه برای اولین بار این اسم رو میشنوید خوشحال میشم نظرتون رو درباره خاطراتم و این نوشته بدونم... همینطور هر سوالی که داشته باشین... :)

صدریکسزندگی نامهخاطرات
مدیر تیم توسعه نرم افزار و وب سایت صدریکس | برنامه نویس | نویسنده | علاقه‌مند به مسافرت و گردشگری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید