(شاید من تو را در ذهنم ساخته بودم.) حتی نتونستم تو چشمات نگاه کنم. با دستپاچگی دور و برم رو نگاه کردم و زیرزیرکی جوابی به سوالت دادم. یادم نمیاد چی گفتم یا در جوابم چی گفتی، فقط چهرهات رو که سعی میکرد جلوی تعجبش رو بگیره یادم میاد. تو از من ناامید شدی و رفتی؛ مثل بقیه آدمایی که قبل از تو رفته بودن. من موندم و من دوباره. (ولی همونطوری که تو نامههام بهت گفتم حالا که بهتر میدونم دیگه هیچ وقت نمیزارم که دوباره از دستت بدم.)