نمی دونم بهت گفتم یا نه؟من نباید تنهات می ذاشتم...باید ازت دفاع می کردم...باید داد میزدم و می گفتم حق با اونه اما فقط ساکت موندم..شاید چون خودمم عصبانی بودم و خیلی خسته...اونقدر که دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم فقط دلم میخواست چشمامو ببندم و بخوابم برای همیشه...
اما برای تو چقدر سخت گذشته؟یعنی میتونستی تحمل کنی؟یعنی تو هم مثل من خسته شدی؟درمونده شدی؟روزی هزار بار با خودم فکر می کردم چیکار کنم تا همه چی درست بشه اما هیچ راهی نبود هیچ...
خیلیا رو باید کنار میذاشتم باید به خودمون کمک می کردم...باید خودمونو نجات میدادم اما هیچ کاری نکردم..من خودمو زدم به اون راه چون فکر می کردم اینجوری بهتره..من فکر می کردم تنها گذاشتنت بهترین راهه...اما قلب تو مهربون تر از اون بود که نخواد منو ببخشه...تو فوق العاده بودی و من لیاقتتو نداشتم...من یه احمق به تمام معنا بودم و حالا فقط دلم میخواد تو بغلت گریه کنم...
اون روزا دیگه نمی تونستم اسمتو بیارم...همه وقتی بحث تو میشد بدوبیراه میگفتن...خب منم با خودم گفتم هر چی کمتر ببینمت کمتر این حرفا رو میشنوم...میدونی خیلی سخت بود سکوت کنم ولی باید سکوت می کردم...کلی دلم میگرفت از حرفاشون ولی هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم...فقط تو دلم دعا میکردم تمومش کنن... من تو اون روزا واقعا به پوچی رسیدم...بهم بگو برای تو چطور گذشت؟سختت بود؟تونستم باعث شم کمتر ناراحت شی؟من کنارت موندم؟تو خاطرات روزای تلخت منم هستم؟خدا خدا می کنم باشم...کلی حرف دارم ولی فقط بدون که بیش تر از اونی که فکر کنی عاشقتم