Dr.saeba
Dr.saeba
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بی عنوان(فعلا)

نور غمگین خورشید از پنجره کف زمین رو نوازش می کرد...انگار هردوشون پر از بغض بودن...انگار هر دوشون دلشون گریه می خواست

به دیوارهای سفید روبه روم خیره شدم و تابلوهایی که به دیوار آویزون بودن و آدمایی که مشتاقانه نگاهشون می کردن...هیچ وقت توی عمرم تا این حد کسل نبودم.حالم از دیدن اون فضا بهم می خورد ولی به پولش نیاز داشتم

حالت تهوع و سردردم وادارم می کرد که سرم رو بالا بگیرم و درد رو فرو ببرم که نگاهم روی یه تابلو خیره موند

+جیغ،ضجه،خون

اون چشما...تموم موهای تنم سیخ شدن و دستام می لرزید....با نگاه کردن بهش حالم بدتر می شد...سرما همه وجودم رو فراگرفته بود،انگار چیزی توی اون نقاشی آزارم می داد...نگاه خون آلود مردی که به تختش تکیه داده بود و برده هایی که تن پاره پاره شون زیر پاهای سربازای سیاه پوش جون می داد...

اون نقاشی از مرگ لبریز بود،از وحشت،از ترس و اون مرد که مثل یه خدا به هنرنمایی مرگ خیره شده بود و لبخند می زد....

-خزان

1:33 am

1400/09/21

خزانکولیداستانخدا
من از بین تموم دردا به خودم پناه آوردم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید