عکسی که اول نوشتهام گذاشتم، مربوط به وقتهاییه که دارم برنامهریزی میکنم. یه کمی زیادی کاغذ و نوشته توش هست؛ نه؟
حقیقت اینه که عجیب دوست دارم توی برنامهریزیهام، همهچیز رو به هم ربط بدم و بین هر دو یا چند فرایندی که تعریف میکنم، ارتباط ایجاد کنم. این کار باعث میشه کاری که دارم براش برنامهریزی میکنم، شبیه یه کتابخونه بشه و بفهمم هر مورد رو توی چه بخشی میتونم استفاده کنم.
در واقع، برنامهریزی باعث میشه هم ذهنم نظم بگیره و هم با ارتباطی که بین کارها و فرایندها ایجاد میکنم، بدونم از هر چیزی، چطوری و با چه حجمی میتونم استفاده کنم.
روش کارم برای برنامهریزی زیاد سخت نیست؛ اما خب گاهی هم کلافهکننده میشه.
حالا چطوری کار میکنم؟
شیوه کارم اینجوریه که اول یه کاغذ سفید برمیدارم و یه دایره وسطش میکشم؛ توی دایره، اسم اون حوزهای که دارم براش برنامهریزی میکنم رو مینویسم؛ بعد شروع میکنم به فلش کشیدن و زیرمجموعهها رو مشخص کردن. هر زیرمجموعهای که مشخص میکنم، ممکنه خودش چندین زیرمجموعه داشته باشه که ماهیتش رو مستقل کنه.
اگه زیرمجموعههای کاری که پیشبینی کردم، خودشون خیلی مفصل باشن و شاخههای متعددی داشته باشن، به عنوان یک مجموعه مستقل بهشون نگاه میکنم و بعد با ایجاد یه برگه جداگانه، استقلالش رو بهش برمیگردونم.
آخر کار، وقت ارتباط دادن این دایرهها و این مجموعهها به همدیگهست. اونموقعست که یه کاغذ برمیدارم، دوباره مجموع دایرههای اصلی، همون مجموعهها و کارهای مستقل رو توش میکشم، بعد شروع میکنم به وصل کردن.
این وصل کردنها ممکنه یه شبکه ماتریسی وحشتناک برام ایجاد کنه و جلوی چشمم بذاره؛ اما در نهایت و با تغییر موقعیتها و پوزیشنها، به اون نظمی که لازمه دست پیدا میکنم.
با اینکه همه اینا رو نوشتم، ولی میدونم که هر کسی برای خودش یه راهی داره واسه برنامهریزی. فقط این تجربهها رو نوشتم که شاید بتونم کمکی کرده باشم.