این بار هم نشد!
پرستار سوزنِ سرُم را از رگم بیرون کشید.
به زندگی برگشتم...
مدتی است که در ساعت دیواری باتری نمیگذارم؛ چون تیک تاکش روی اعصابم راه میرود. حتی صدای شعله بخاری هم میتواند؛ آزارم دهد! نمیتوانم با این مسئله کنار بیایم.
از وقتی کارم را رها کرده ام؛ تصمیمی ذهنم را فرا گرفته است. میخوام شیر گاز شهری را باز بگذارم تا خانه را پُر و من را به خواب ابدی راهی کند!
دیری نپایید که یکی از همسایه ها در خانه را کوبید.《ینی چی شده؟ نکنه آدما نگرانِ یکی مثِ من شدن!؟》پرستار رو به من کرد و گفت:《خدا یه شانس دیگه بهت داد. برو بچسب ب زندگیت؛ لااقل به فکر اونایی باش که دوسِت دارن دختر...》
پس از آن خودکشی نافرجام فهمیدم که آرامش واقعا هیچ کجا پیدا نمیشود؛ جز جایی که مسیرش از بندِ نافم عبور کرده باشد!
س.مشک
بهمن ۱۴۰۰