ویرگول
ورودثبت نام
saeed moshkbiz
saeed moshkbiz
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مردی که ‌‌پشت‌سرم راه می‌آمد

میان روزهای سردی بودم؛ روزهایی که کمان‌ها با نشان از حس ملال، کنار رودخانه‌ای آرام با نجوای درختان و همپرواز با کبوترانی بی‌لانه بودند.

قطعه موسیقی پاپ را با تلفن همراهم پخش کردم، هندزفری را درون گوشم گذاشته و شروع کردم به قدم زدن.

مدتی شده بود که هیچ نمی‌خواستم کسی مزاحم تنهایی من باشد.

از کنار پیاده رو گذشتم. حس کردم کسی پشت سرم راه می‌آید. فکری به سرم زد...

به داخل مغازه‌ای رفتم بلکه؛ به این بهانه پیرامون را برانداز و برای پیدا کردن راه حلی بیاندیشم.

مغازه‌دار میانسال، خواب‌آلود به من گفت:
- بفرمایید در خدمتم
- آ... ببخشید، مجددا خدمتتون می‌رسم.

لبخندی مصنوعی و سریع نشان او دادم و چون چیزی دستگیرم نشد با تکانک سرم از مغازه خارج شدم.
کمی که راه رفتم؛
باز توجه‌م به تعقیب کسی جلب شد. از شدت ترس نزدیک بود؛ خودم را خیس کنم. ماجرای عجیبی برایم در حال رخ دادن بود؛ حتی سعی می‌کردم از کنار چشمم و به واسطه‌ی شیشه‌ی بعضی از فروشگاه‌‌ها و بانک‌ها دقت کنم که کسی به چشمم می‌خورد یا نه؟

راه و روش‌های مختلف را امتحان می‌کردم.
شاید موسیقی بود که این حس را به من منتقل می‌کرد! پس موسیقی را نیز قطع و باز به راهم ادامه دادم.

آنشب هم که انگار زمین، به یک غلتک تبدیل شده بود و مدام زیر پای من می‌چرخید تا باعث شود به مقصد که خانه‌ پدری‌ام است؛ نرسم.

پیش خود گمان بردم که آخر مگر من کیستم که آدمی مخفیانه دنبالم راه بیافتد !؟ اگر بخواهد نشانی خانه‌ام را یادگیرد؛ مگر چه چیزی آنجا نهفته !؟
دیری نپایید که متوجه این اختلال در خود شدم. تمام آن اتفاقات در زمانی رخ دادند که قوطی قرصم تمام شده بود...

سایه‌ی خودم بود که پشت سرم راه می‌آمد.

داستان کوتاهسعید مشکبیزنویسندگینگارش داستانداستان نویسی
خوش باشم، چون خدمتگزار کیهانی باشم. . .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید