این مرغ سحر دیگر برنمیخیزد ، چه رسد به این که ناله سر کند داغی هم به دلمان نمیماند که خواهد تازه تر شود
در قفس بودیم و هستیم و آهمان چشمهٔ سوزان شده
باید یه تکانی به خاکستر دهی تا این حقیقت پنهان را درک کنی
حالا اگه پرنده های دربند را آزاد کنی
گویی که ترانه آزادی همه نسل ها را خوانده ای
نفسی درآید، این خاک کهنه کنار رود تا بگذارد آتشمان شعله بگیرد
ظلم ظالم؟ جور صیاد؟
اینها دودمانت را به باد داده اند؟
به هرچه اعتقاد داری، خدا باشد،
واقعیت باشد یا کائنات
شب خود را به روز میرسانی
بهار میشود و زندگی در چرخش خود میگذرد
همچنان که با اشک شوق یا غم قطراتی از چشم ها میریزند
این زمانه را مانند قلبت بسته و در تنگنا میپنداری
با انگیزه خودت باید از این قفس بگریزی
پس به جهان نگو راه تو را نبندد
خود را پرنده ای بی بال و در آه و ناله نبین
عاشقانه باید سیر کنی تا زیبایی دنیا برایت نمایان شود
جدا از حرف های من،
ببین که حقیقت حقیر شد!
ببین وفاداری هم در این راه پایمال شد
عاشق ناله سر میکند و معشوق ناز میکند
هر دو کنار رفتند و بی محلی کردند
راستی، خبر داری
مهر و محبت هم نوعی افشانه شده اند؟
خیلی ها به توجیه کار فاسدشان ادامه میدهند؟
آخ، نکند دارد گریه ات میگیرد،
البته اگر مال و منال خوبی داشته باشی این توای که به گریه میاندازی
آنهایی که چیزی ندارند دیگر تاب هم ندارند
شراب ها دقیقا مثل رنگ خون مظلوم ها شده
به دنبال گرفتن حق ات نرو، به سپر و زه خیره نشو
همین آب باریکهٔ داغ را بردار و بنوش
باید به صدای غر و ناله عادت کنی
هر چند از گلایهٔ تو آتش خشم من نیز بیشتر گر میگیرد
آری، قبول، این آتش میسوزد و خاکستر میشود و میرود
سعید مشکبیز
تیر ۱۴۰۰
با اقتباس از تصنیف مرغ سحر