بالای چشم ها
به دیارهای سبز سفر کردیم
از طریق ابر طوفان ها به نور تبدیل گشتند
و من تو را می بینم
تو همه جا هستی
این در هر حسی است که دارم
هزار سال خواب دیدم
فقط برای اینکه اینجا باشم
جایی که همه چیز رنگیست
آن آسمان ها را با فریاد خراش دهید
از داربست ها را گذر، نگاهی ژرفی کنید
و من تو را می بینم
همه جای این سرزمینی
این در هر حسی است که دارم
من خود را ندیده بودم
من همه آدمیان شهر بودم
این در هر حسی بود که من داشتم. . .
رمان تپه های واژگون
(د.پ)
سعید مشکبیز