دو ماه و چهارده روز تا کنکور باقی مانده بود و حال و هوا در ایام اواخر روزهای بهاری بود.
در این مدت نه چندان بلند و نه کوتاه چه کارهایی میتوانستم بکنم.
مشغول فکرها و درس بودم که ناگهان به ذهنم خطور کرد: که این تحصیلات به چه دردم میخورد؟ ، اگر به درس رسیدگی نکنم، چه راهی پیش میگیرم؟
نمیدانم، آیا باید به نصیحتهای پدر و مادرم که همه چیز را درس و مشق میبینند، یا به رویا پردازیهای شخصی ام چشم بدوزم که اغلب با نظام تحصیلی کنونی کشورم مغایرت دارند.
در همین احوال بودم که صدای پیامک از تلفن همراهم میآمد، پیام را باز کردم، دوستی من را به دورهمی کوچکی در آخر هفته دعوت کرده بود... حتی اگر میل هم داشتم به آنجا بروم، میدانستم که هیچ چیز خاصی عایدم نمیشد، چرا که ذهنیتم با آن آدمها جور نبود، حال و حوصلهی درس و کنکور هم که نداشتم، باید هرچه زودتر تکلیفم را با خودم مشخص میکردم؛
من چه چیزی از این دنیا میخواهم؟
این شد که ماه بعدی غیر قانونی از کشور فرار کردم و حال در ایتالیا یک نوازنده خیابانی هستم و گذشته ام را برای شما بازگو میکنم.