_میدونی خوبیه دویدن چیه؟ اینقدر عرق میکنی که کسی اشکاتو تشخیص نمیده، مثلِ رقصیدن.
این روز ها آنقدر بال های خسته ام را تکان میدهم که احساس میکنم زمانِ رسیدن به آسمان به زودی فرا میرسد، بر فراز دشت های سرسبز باد را میشکافم و به سمت خورشید حرکت میکنم، اما دل نگرانیم از حلبیِ زرد بودن خورشید کم نمیشود. هر صبح شرط بندی با طلوع را سرِ سحرخیز تر بودن پیروز میشوم و شب شرمنده ی کتاب هایی میشوم که پلکم به آنها بی احترامی و بی اعتنایی میکند. این روز ها همه ی اعضای بدنم سر ساعت اسپرسو را نوش جان میکنند که جان بکنند تا منِ آینده کمتر جان بدهد. این منِ ایثارگر در راهِ من، هر بهای گزافی را تقبل میکند تا آن یکی من آسایش و شاید آرامش را مدیونش شود و با یک دشت آواز برقصد. این روزها اما کسی هم پای رقصِ من نیست، در کوچه پس کوچه های آن کاباره ی قدیمی به سمت میدانی سرازیر میشوم که خودم با گیتارم منتظرم است، همان منی که لیبرتانگو مینوازد و منی که تا آخرین نت پاهایش میزنند و میرقصند و میمیرند. این روز ها خوب است، اما بی وقفه از من میپرسم که ارزشش را دارد؟ با لبخندی سرزنش گر میگوید دارد. این روز ها ناروَن هم سایه ندارد، هویت های بیمارِ من هر شب میشکنند و صبح با دستانی خونین وصلشان میکنم. این روز ها خوبم. دیگر منتظر اتفاق خوب نیستم. من خوبم.