من و ماریان همیشه حرف های خود را با فرستادن موسیقی بهم میگفتیم، از همان ابتدای ابتدا. لیستی بلند بالا از آن موسیقی ها در ذهنم نقش بسته اند، یک پلی لیست بسیار طولانی. گویی موسیقی خونِ در رگ های رابطه ی ما بود و جایگزین تمام آن نامه بازی های سانتیمانتالی یک قرن پیش! و همین شد یک زبان مشترک برای ما، زبانی که فقط ما نشانه شناسی اش را میدانستیم. «رسوا کردن سخنگوی حزب»، «اعتراض کردن»، «ترسیدن حکومت از دیوونه»، «گرین گرس» و و و ... از یک جایی به بعد اما قصه متفاوت شد، حجم موسیقی ها آنقدر زیاد شد که تشخیص اینکه کدام یک برای گفتن حرف هاییست که توانش را نداشتیم بهم بگوییم و کدام صرفا بدلیل زیبایی فرستاده شده، سخت شد. هرچقدر این زبان جدید شیرین بود همانقدر ناتوانی ما در بروز احساساتمان به صورت کلامی عجیب! خب، حالا یک میلیون دلیل برای رفتن وجود دارد و من در آن جایی که قصه متفاوت شد گیر کرده ام.