در کافه نشسته ام به انتظار آمدنت. سفری به درازنای تاریخ را گذراندم تا به این لحظه برسم. همان پالتویی که قرار بود امسال برای تولدم بخریم تنم هست، خسته و زوار در رفته. پاریس میعادگاه ما بود، از همان تئاتر موزیکال گوژپشت نتردام، بر روی نقشه علامت زدیمش تا سفر کنیم به آن، شاید هم زندگی. ولی الان، پاریس هزار و نهصد و بیست و پنج هیچ شباهتی به عکس هایی که ما نود سال بعد از آن دیدیم ندارد. دودآلود و خاکستری است و از در و دیوارش روشنفکر مآب میریزد. پشت به شیشه ی منتهی به رود سن نشسته ام که تو وقتی آمدی بتوانی بیرون را تماشا کنی؛ مانند همیشه. تلخی اسپرسو هم چشمانم را باز نمیکند، منتظرم شیرینی آمدنت خواب را از سرم بپراند. نود و هفت سال در زمان عقب رفته ایم، قرص های خوابی وجود ندارد که شب را صبح کنم. در خواب و بیدار روی صندلی روبرویم ظاهر میشوی. نشسته ای روبرویم، بدون آنکه به من نگاه کنی به بیرون خیره میشوی. میتوانی هر لباسی داشته باشی، در هر لحظه عوض شود، نو شود، من خودم را در خودم محدود کرده ام که تو آزادانه در رویایم پر بکشی. به من میگویی « به نظرت امکان داره همینگوی رو ببینیم؟» خیره به چشمان قهوه ایت میشوم و میگویم «هرچیزی که بخوای میشه». دستم را میگیری و میگویی « پس بیا بریم جلوتر، چند سال، خیلی دوست دارم سیمون دوبوار و سارتر رو هم ببینم». با چشم گفتن من پاریس بیست سال پیرتر میشود. از چین های صورتت که عمیق تر شده میفهمم ما نیز چهل را رد کرده ایم. شاید وقت کم باشد، پس باید قدم زنان در حاشیه رود سن تا ایفل برویم و از طلوع آفتابی که در انتظارش مردیم لذت ببریم. کنار رود می ایستیم، از قرن بیست و یکم صدایی در من دمیده میشود، سرت را جایی بگذار که زمانی جای قلب من بود، مانند روزهایی که در جنگل شهر کوچکمان پرسه میزدیم بر روی چمن های سبز دراز بکش، زمانی که عاشقم بودی را به یاد آور. خجالت نکش، میگویم در این سکانس باران بیاید و تو زیر باران بایستی، مثل هربار که در پیاده روی بارانی، جلوتر از من میدویدی و دستانت را رو به آسمان باز میکردی و من محو تماشا. تو هرگز از درون من آزاد نمیشوی، به من نگو خداحافظ، آسمان را برایم توصیف کن و اگر آسمان سقوط کرد، حرف هایم را به یاد آور. زمانی که عاشقم بودی را به یاد آور.
We will catch mockingbirds