سعیده کرمانی
سعیده کرمانی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

رها در میان آب

نشسته بودم لب ساحل، صدای نامجو میومد که می‌گفت مرا یادت هست... مثل همیشه داشتم آدما رو نگاه می‌کردم، این کارو دوست دارم. این‌که ساعت‌ها بشینم و فقط به آدما نگاه کنم و سعی کنم از برخورداشون حدس بزنم تو زندگی‌هاشون چی می‌گذره. که بچه‌هارو ببینم که فارغ از همه‌چیز دارن عشق می‌کنن کنار دریا، که دلم بخواد بتونم یه بار دیگه تو زندگیم اونجوری بی‌دغدغه از زندگی لذت ببرم. مشغول نگاه کردن آدما بودم که یه خانوم حدودن چهل ساله با یه تی‌شرت زرد خوش‌رنگ رفت سمت آب. پاشو گذاشت توی‌ آب. آب سرد بود. آروم آروم می‌رفت جلو. وسط راه دیدم یه آقایی از وسط آب اومد دنبالش و دستشو گرفت، آروم آروم با هم رفتن جلو. موج که می‌زد خانومه محکم بازوی همسرشو می‌گرفت یا اگه می‌افتاد همسرش قبل افتادن می‌گرفتش... یه ساعتی تو آب بودن. عالی بودن حالشون خوب بودن. با هر یه موج کلی می‌خندیدن و من محو تماشاشون...

اونا لذتشونو از دریا بردن و رفتن. من موندم و صدای نامجو و فکرام، که کی می‌دونه تو زندگی‌شون چه خبره؟ که از فردا دوباره قراره غم نان گریبان‌گیرشون بشه. که شاید زندگی همین باشه فقط، خوشی‌های کوچیک در بین سختی‌های بزرگ...


روزمره نویسیزندگیدلنوشته
اونی که دوست داشت نویسنده بشه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید