سعیده کرمانی
سعیده کرمانی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

شاید اولین قدم واسه تبدیل شدن به یه نویسنده...

راستش کتاب خوندن و روزانه نوشتن از اولین هیجان های جدی زندگیم بود. تقریبن از اول راهنمایی بود که به طور مرتب اتفاقای مهم هر روز رو می‌نوشتم. یادمه همیشه کلی انرژی می‌ذاشتم واسه موضوعای انشا ولی هیچ وقت دلم نمی‌خواست واسه بقیه بخونم انشاهامو، نمی‌دونم شاید از ترس این‌که اونقدری که دلم می‌خواد از بقیه بازخورد خوب نگیرم یا شاید به نظرم انشاهای بقیه انقدر ضعیف بود که دلم نمی‌خواست خودم رو باهاشون مقایسه کنم و یا این ترسی که هنوز هم دارمش که جلوی یه جمعی قرار بگیرم که میتونن قضاوتم کنن. یه چند باری مامانم نوشته‌هامو پیدا کرده بود و خونده بود و بعد از اون همیشه بهم می‌گفت تو خیلی خوب می‌نویسی(این حرف‌و بعدن دوستام هم بهم زدن) ولی خب من همیشه حسم این بود که چون من بچه‌اشم این فکرو می کنه. تا این که یکی از اتفاقای مهم زندگیم افتاد...

معلم انشای دوم راهنماییمون یه موضوع انشا مشخص کرد، من مثل همیشه یه مدت گذاشتم موضوع پس ذهنم خیس بخوره تا اون ایده‌ای که به نظرم خوبه‌ پیدا کنم. سر کلاس فیزیک بودم و طبق معمول تو هپروت سیر می‌کردم، با پرتاب گچ‌های معلم به زمان و مکان فعلی برگشتم و دیدم ایده‌مو پیدا کردم. همون‌جا شروع کردم به نوشتنش زنگ که خورد مثل همیشه دوییدم تو زمین والیبال و انشام موند روی میز،‌ وقتی برگشتم سر کلاس دیدم بچه‌ها دور میزم جمع شدن رفتم جلو دیدم بغل دستیم داره انشامو میخونه واسشون، رفتم جلوتر و بهشون گفتم چی کار می‌کنین یهو همه‌شون با کلی ذوق گفتن چه‌قدر انشات خوبه، تو چرا هیچ وقت انشاهاتو سر کلاس نمی‌خونی وقتی انقدر خوب می‌نویسی؟ و من فقط لبخند زدم و برگمو گذاشتم تو کیفم. گذشت و زنگ انشا رسید که به صورت معمول اینجوری شروع می‌شد که نصف کلاس با هم داد بزنن خانوم ما بخونیم ما بخونیم ولی این دفعه نصف کلاس با هم گفتن خانوم سعیده رو مجبور کنین انشاشو بخونه و اینجوری بود که من واسه اولین و ‌آخرین بار انشامو خوندم. خیلی حس خوبی بود، کلاس ساکت ساکت بود و خب این یعنی همه داشتن گوش میدادن ولی بهترین‌ بخشش این نبود حتا این که وقتی انشام تموم شد کلی برام دست زدن هم بهترین بخشش نبود، بهترینش وقتی بود که برگشتم طرف معلمون و برق چشاش‌و دیدم. من بعد از اون روز انشاهامو قایم می‌کردم که دوباره مجبور نشم بخونمشون و معلممون به این خواسته‌م احترام می‌ذاشت و همیشه بعد از کلاس جوری که خیلی جلب توجه نکنه ازم می‌خواست که انشامو بخونه و خودش نظرش رو برام می‌نوشت.

سال‌ها گذشت،‌ مسیر زندگیم یه جوری پیش رفت که الان دارم ارشد علوم کامپیوتر می‌خونم و بسیار راضی و خوشحالم ازش ولی از همه‌ی اون سال‌ها روزمره نویسی و کتاب خوندن باهام باقی مونده و این حسرت همیشگی که میشه منم یه روز بتونم مثل الکساندر دوما، سامرست موام،‌ میلان کوندرا یا استیو تولتز نویسنده‌ی ارزشمندی بشم؟

حقیقتن انقدر این حس ناامنی(ترجمه‌ی خوبی واسه insecure نیست ولی نزدیک‌ترین ترجمه‌اس) که بتونم نویسنده‌ی خوبی باشم و این‌که همیشه خودم رو یه نویسنده‌ی بلقوه می‌دیدم توم زیاده که تا حالا با هیچ‌کس حتا نزدیک‌ترین دوستام راجع بهش حرف نزدم. ویرگول رو ۷-۸ ماهه که میشناسم ولی واسه همون دلایل قبلی دلم نمی‌خواست اکانت باز کنم و شروع کنم به نوشتن...

ولی خب امروز تصمیممو گرفتم و مهم‌ترین محرکه‌ی زندگیم: "فقط دیکته‌ی نوشته‌نشده‌است که غلط نداره!" باعث شد که این اکانتو باز کنم و از علاقه‌ام بنویسم و از نتیجه‌اش نترسم و بخوام که واسه نویسنده شدن تلاش کنم، شاید دور نباشه اون روزی که منم نویسنده‌ی خوبی(حداقل با استانداردهای خودم) بشم.


نویسندگینویسندهکتابخوانیمطالعه
اونی که دوست داشت نویسنده بشه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید