saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

آخ جون، قرعه به نامم افتاد!

یعنی تو این زندگی یه بار نشد ما از بانک، فروشگاه یا هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای یه 100 تومنی برنده بشیم! البته به قول رامین؛ "مگه تو، تو بانک پولی داری، یا از فروشگاهی خرید کردی که اینقده توقع داری؟! پول، پول میاره!"

همین فرانک یه تن ماهی از لاله پارک خریده بود یه تلویزیون LED برنده شد! یا دوماد عموم یه پراید از یه بانک برنده شده بود.. من چی؟ هیچی؟ خوب فرانک پول داره که میره لاله پارک، دوماد عموم هم پول داشت تو حسابش. عوضش من، هر چی حساب بانکی دارم توشون تارعنکبوت بستهL

همین غرها رو میزدم که این آپ یه نوتیفیکیشن تو گوشیم فرستاد که؛ آهای خبردار، تا آخر امشب وقت دارین که با کارت به کارت در اپلیکیشن آپ، در قرعه‌کشی بزرگ شرکت کنید و سه تا هم جایزه 33 میلیون تومانی داریم..

خلاصه دیدم 5 هزار تو بانک ملت دارم، 10 هزار تو ملی و 15 هزار تو بانک شهر، از این به اون 5 تومن زدم از اون به این 10 تومن و بعد نگاه کردم دیدم 20 تا شانس برای برنده شدن دارم! همین از دستم برمیومد خب!

حالا من نه، همه‌ی اهل منزل گوشی به دست تو اینستاگرام دنبال قرعه‌کشی آپ بودیم که یهویی قلبم اومد تو دهنم، یعنی باورم نمی‌شد؛ هورااااااااااااااااااااااا، سی و سه میلیون برنده شدم ... آخ جون! منو اینهمه خوشبختی محاله...

اصلا این شعر حافظ اومد تو ذهنم که: آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه‌ی کار به نام من دیوانه زدند!

من در حال پردرآوردن بودم که، پدر زود از اونطرف گوشی رو گذاشت کنار و گفت: دست بهش نمیزنی، یه خورده هم من میزارم روش. از این آپارتمان 99 ساله ها میخریم. میدیم کرایه، کرایه‌ها رو هم برا اقساط میدیم و .....

گفتم: یعنی اینهمه آپارتمان تو این شهره، همشون خالی، کی میاد یه آپارتمان 99 ساله تو وسط بیابون کرایه کنه آخه؟! بعدشم اونا هم شدن خونه؟!

پدر گفت: عقلت همینه دیگه، پس میخوای با پولت چکار کنی؟

مادر با هیجان گفت: سه تومنش رو بزار کنار، هم یه چیزی خیرات کنیم. هم بریم یه سفر مشهد پابوس آقا... بقیه رو بزار بانک هر ماه سودش رو بگیر بخور.

پدر از اونطرف زود برگشت و گفت: خانم باز شروع کردی.. چه خبره 3 میلیون خیرات و مشهد و ... 300 میلیون که نیست. اصلا گوشه پول رو دست بزنی، همش تموم میشه... بعدم بانک خیلی سود میده! اونا فقط بلدن از مردم سود بگیرن........

حالا این دو تا جر و بحث میکردن که گفتم: اصلا من اولش باید برم دندونپزشک، دندونام باید تعمیر بشن. بعد اقساط وام هایی که گرفتم رو باید صفر کنم .. حوصله ندارم بازم قسط بدم.. تقریبا ده تومنش رفت. بعد با 23 تومن میخوام یه پراید می‌خرم.

پدر از اونطرف با عصبانیت گفت: آره با اون پول لابد میخوای صفرش رو بخری! پراید میدونی چنده؟ تازه گیرم منم پول گذاشتم روش یه صفرش رو هم خریدیم. ماشین هر روز یه خرج میزاره رو دست آدم ... یه خط روش بیفته کارش تمومه و ....

گفتم: اصلا بی‌خیال پراید میرم یه سفر برون مرزی.. همه میرن خارج من نرفتم. همین وان که میشه رفت!

پدر که کارد میزدی خونش درنمیومد، چیزی نگفت و پاشد یه سیگار روشن کرد و رفت حیاط. مادر یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: بچه بزرگ کردم. لااقل می‌گفت بریم کربلا، غمم نبود میخواد بره وان... خدایا اینا به کی کشیدن؟

تو دلم گفتم: پول داشتن هم عجب چیز مزخرفیه‌ها، هنوز تو حسابم نیومده اینهمه دردسر داره! بعد یه فکر بکری کردم و گفتم: اصلا با این پول یه کسب و کار راه میندازم و یه مغازه کرایه می‌کنم .. این از همش بهتره..

همین رو که گفتم: پدر فیتیله‌ی سیگار رو تو حیاط زیر پاش له کرد و از تو حیاط گفت: یه بار مغازه باز کردی برا هفت جد و آبادم بسه. همه دارن جمع می‌کنن. کدوم کار؟ کدوم پول؟

اح کلافه شدمااااااااا، اصلا من این پول رو نمیخوام . هر کار دلتون میخواد بکنید... همین رو که گفتم، پدر گفت: همین کارها رو کردی که تاحالا به هیچ جا نرسیدی دیگه. بچه‌های مردم زرنگن .. از میلیارد حرف میزنن. این برا چندرغاز نمیتونه یه برنامه درست داشته باشه...

گفتم: خب اینم شد پول؟ کمه دیگه.. اگه میلیارد بود میتونستم روش برنامه‌ریزی کنم ..

مادر از اونطرف برگشت و گفت: والله رو میلیارد منم میتونم برنامه‌ریزی کنم، شرط اونه که با مبلغ‌های کوچیک کارهای بزرگ کنی. این پول رو خدا رسونده تو هم باید از این به بعد نماز و روزه رو جدی بگیری. سعی کنی بنده خالص باشی؛ الانم ناشکری نکن. باباتم بد نمیگه: یه آپارتمان بخر.. بده کرایه برا آینده یه سرپناه داشته باش.. گفتم: آخه به اون قوطی کبریت‌های وسط بیابون میگی آپارتمان؟

پدر با عصبانیت گفت: ولش کن بابا بزار خودش هر غلطی دلش میخواد بکنه. اصلا بره وان، دود کنه پولو برگرده.. مادرم با عصبانیت گفت: اگه بزارم .. مردم چی میگن؟ ما آبرو داریم. باز بره کربلا یه چیزی..

حالا این دو تا داشتن سر وان و کربلا دعوا میکردن. یعنی پدر می‌گفت: کربلا داعش هست. من می‌ترسم و ...

مادرم می‌گفت: نه بابا، داعش کجا بود. پس اینایی که میرن و میان چرا هیچی‌شون نمیشه؟!

بین دعوای اینا بود که یهویی، صدای زنگ موبایلم رو شنیدم...البته بیشتر صدای نوتیفیکیشن بود تا زنگ. با هر بدبختی بود، چشامو باز کردم و گوشی رو از رو پاتختی برداشتم. دیدم رو اعلانش نوشته؛ شما از ساعت 5 و نیم تا 7 و نیم برنامه‌ی تمرین زبان انگلیسی دارید!

از رو تخت پاشدم و دیدم آفتاب دراومده، نه از قرعه کشی خبریه و نه از برنده. پدر و مادر هم دارن نماز میخونن ....... یه خورده خوشحال شدم که بار مسولیت خرج کردن صحیح پول از رو دوشم برداشته شد.......یعنی چی آخه؟

قرعه کشیاپلیکیشن آپبانکبرندهآپارتمان
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید