عزرائیل جان مادرت یه خورده استراحت کن. بزار ما هم یه خورده به خودمون برسیم... حالا هی بگین: مرگ رو ببین و عبرت کن. والله ما فقط مرگ رو می بینیم. وقت برا عبرت نمیمونهL
گرفتاری شدیمااااااااااااا
ما داشتیم به این فکر میکردیم که ببینیم اگه مرگ نباشه، دنیا چه شکلی میشه. بعد دیدیم که این نشدنی ترین کاره ممکنه. آخه بدون مردن که نمیشه زندگی کرد... همین به گوش عزراییل رسید.
یعنی خدا بکشه اون خبرکشی رو که هر چیزی رو میبره اینور و اونور گزارش میدهL
عزرایی نه گذاشت و نه برداشت، اول اومد سر وقت پدربزرگ. تو دلمون گفتیم: خب این پیرمرد عمرش رو کرده و آرزویی تو این زندگی نداره. خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره و ...
راستش هیچ ناراحت هم نشدیم! حتی قیافه ناراحت هم نتونستیم به خودمون بگیریم. یعنی یه همچین نوههای خلفی رو کی دوست نداره؟
همینطوری شوخی شوخی عزراییل اومد خان دایی رو هم برداشت و برد. یعنی رو دادم بهش، آستر هم میخوادL
خان دایی، خان دایی من که نه . خان دایی مادرجانمان بود و از بدشانسی شوهر عمه جانمان... ازدواج فامیلی پیچ در پیچی که همیشه حال زندگی همه ما را ملتهب میکرد... اح اح
صدبار گفتن که ازدواج فامیلی نکنید. اما یکبار نگفتن که ازدواج فامیلی پیچ در پیچ نکنین. پدر و مادرجان ما که همخون نبودن. فامیلی پیچ در پیچ یعنی عمه جان با خان دایی ازدواج کند و پدر با مادر..
از آن طرف هر مشکل زندگی عمه جان، چماق شود در زندگی مادرجان و هر مشکل زندگی پدر، چماق شود در سر خان دایی!
بدترین قسمت ماجرا، عمه جان و خان دایی بچه نداشتن L یعنی یه دختر داشتن که وقتی خیلی کوچیک بود، مردL و بعد دیگه هیچوقت بچه دار نشدن . زندگی آنها رفته رفته سرد میشد و سردیش محیط را هم سرد میکرد.........
تصورش سخت است و ترسیم شکل هم کلی نقاش و کاریکاتوریست میخواهد، کار من نیست...
اما خب یه بلبشویی بود که نگووو.
اما خان دایی آخر عشق بود. مهربان و دوست داشتنی! از آنها که مال و جانش را فدای دیگران میکرد. خان دایی بود و بچهها. خان دایی بود و حمالی کردنهاااا.
خان دایی بود و سرکوفت شنیدنها....
مادر پاسوز او بود و او پاسوز مادر... هر کدام مشکلات آن یکی را هم به دوش می کشید. اینها را گفتم که هیچوقت ازدواج پیچ در پیچ نکنید. ازدواج از هر طایفه و ایل و تباری، فقط یکی، نه بیشتر... حتی باید یک قفل بزرگ روی دل بی صاحاب زد که یهو در طایفه مذکور، به روی کسی باز نشود...
خان دایی مدتها بیمار بود در آسایشگاه... کلیه ها جواب نمیداد و سکته مغزی مزید بر علت بود. خاله جان میگوید: راحت شد از این زندگی...
مادرجان میگوید: روزی که رفت آسایشگاه مرده بود....
عجب خواهرزاده های بی احساسی!!
اما چرا من بیقرارم؟؟ اینهمه شعار بده و بگو: مرگ هم قسمتی از زندگیست! بعد خودت زار زار در اعماق وجودت اشک بریز...
سعید معتقد است که دخترها زیاد شعار میدهند... شاید او راست میگوید. شاید!
و اینجا همایون در گوشم فریاد میزند: چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم. به سر سودای آغوش تو دارم ...............
هدفون دو دستی می چسبم تا صدا از هیچ روزنهای بیرون نرود. و در سکوت به این فکر میکنم که ای کاش عزراییل هم کمی منصف بود. اینهمه پرکاری برای چه؟!
و باز همایون است که میخواند: عشقت به دلم درآمد و شاد برفت. باز آمد و رخت خویش بنهاد و برفت..........
و در نهایت، ...................ای همدم روزگار چونی بی من ؟!