کرونا هم میتونه خوب باشه؟ چرا نمیتونه؟ کرونا بود که حال زمین رو خوب کرد تا از دست آدم بدهایی مثل ما نجات پیدا کنه و یه خورده نفس بکشه... اما خب، با وحشی گری!!! بیچاره حسن آقا:(
حسن آقا، کارگر ساختمون روبرویی مرد شریف و زحمتکشی بود. از اون مردها که از صبح تا شب جون می کنه تا یه لقمه نون حلال سر سفره زن و بچه اش ببره. همین دو ماه پیش تو نونوایی دیدمش!
اونروز با همین دو تا گوشهام شنیدم که به سیدمصطفی، موذن مسجد میگفت: از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون! دوماه بیشتر به عید نمونده و من جلو زن و بچه شرمندهام به خدا. حالا اون بیچاره ها لباس عید نمیخوان. اما خب دو کیلو میوه و آجیل رو هم نمیتونم بخرم. از یه طرف برادرزادههام از اصفهان زنگ زدن که عید میخوان بیان اینطرفا، یعنی یه همین یه قلم رو کم داشتم.. حالا برنج و روغن رو اقساطی بخرم، گوشت و مرغ رو چکار کنم؟
آقا سید مصطفی هم سری به تاسف تکون داد و گفت: همه موندیم به خدا. اصلا امسال بره و برنگرده. منم دستم تنگه. خیر سرم دخترم تازه عروسه و چشمش به در که براش عیدی بفرستم، آه در بساط ندارم که ندارم...
وسط حرف اون دوتا یادم افتاد که منم ته جیبم هیچی نیست که نیست. حالا لباس عید بخوره تو سرم. لااقل دو تا کارت پستال هم نتونستم برا دوست و رفیق بخرم و پشتنویسی کنم. چه سال گندی بود این 98 که کلا آدم یادش نمیفته که عیده..
چند روزی گذشته بود که سر و صدای کرونا بلند شد. همه مجبور به خونهنشینی شده بودیم. هیچخبری از همسایهها نبود. تا اینکه یکی از همین روزهای قرنطینه، وقتی رفتم از داروخانه محل قرص تیروئئد بخرم، زن حسن آقا رو دیدم که اومده بود تا ماسک و دستکش بخره..
ماسک و دستکش تو داروخانه نبود و زن حسن آقا دست خالی از داروخانه بیرون زد. منم قرص رو خریدم و اومدم بیرون که دیدم جلو میوه فروشی داره به قیمت لیموها نگاه می کنه. اما وقتی قیمت بالای لیموترش رو دید یه آه سردی کشید و همراه من راه افتاد.
تو مسیر درد دلش شروع شد و گفت: کلا شر و خیرمون قاطی هم شده.. از تو چه پنهون گاهی تو دلم میگم: خدا پدر این کرونا رو بیامرزه که اومد و ما از شر مهمونها راحت شدیم. خدا میدونه چقده خوشحال شدم که برادرزاده های حسن آقا نیومدن. نه اینکه دوستشون نداشته باشما، نه به خدا، به جون بچه هام خیلی هم دوستشون دارم. اما پول نیست که. حسن آقا هم دیگه پیر شده، نمی تونه زیاد کار کنه.
خداییش وقتی زنگ زدن که میان، انگاری آب یخ ریختن رو سرم. دیگه کو اون روزها که مهمون دعوت میکردیم و در خونه به روی همه باز بود. الان لیموترش کیلویی 25000 تومن. آخه من به هر دونه لیمو 5000 تومن پول بدم؟ از کجا بیارم؟
همینطور حرف میزد تا رسیدیم جلو در خونشون و گفت: بفرما خونه، فکر نکنی نانجیب و خسیسم. نه به خدا من خیلی هم مهمون دوست دارم. به خدا آدم از بیچارگی و نداری این حرفها رو میزنه. نگاه یکردم و گفتم: حق دارین. من درکتون می کنم.
سال تحویل شد و یک هفته هم از سال گذشت. حتی از در کوچه هم بیرون رو تماشا نکرده بودم که یهو وسط یه روز آفتابی، حسنیه خانم همسایه روبرویی زنگ زد و گفت: خبر داری چی شده؟
گفتم: نه .. چی شده؟
گفت: حسن آقا کرونا گرفته و فوت شده.. بعدم زن و بچه هاش تنهایی رفتن دفنش کردن و اومدن. نه هیچ مراسمی و نه هیچی ... البته خوب شد اینجوری رفت. پولشون موند تو جیبشون... همینطور که حسنیه خانم داشت حرف میزد داشتم به این فکر میکردم که ما آدمها از کی اینقدر مادی شدیم؟! از وقتی که دقیقا رنگ پول رو ندیدیم؟
یهویی حسنیه خانم از پشت تلفن گفت: ما قراره واسه چند روز بریم شمال.. چیزی لازم ندارین از شمال براتون بخرم؟
گفتم: شمال؟ اونم تو روزهای قرنطینه؟ چرا آخه؟
حسنیه خانم یه خنده مرموزانه بلند کرد و گفتک بچه فکر نمیکردم اینقده ترسو باشی. اینهمه آدم میره چیزی نمیشه.. شما واقعا تو خونه دلتون نمیگیره؟ پاشین برین بیرون بابا... ما امسال عید دیدنی جایی نرفتیم، کسی هم نیومد. آجیل و شیرینی نخریدیم. عوضش برا دل خودمون که میتونیم بریم شمال...
گفتم: بله واقعا، کرونا و واگیر دار بودنش فقط به مهمون ها و آجیل و شیرینی اونا ربط داشت... خدا همه مریض ها رو شفا بده!!
بعد به حسناقا فکر کردم. اون از رو نداری شرمنده مهمون بود و حسنیه خانم داره به مهمونی کرونا میره و شاید داره با خودش میبره که تو شمال ...
اح چه روزهای سختیه..سخت و رو اعصابL