saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

از سری داستان‌های تپلو

سرکلاس، می‌خوابید. توی تاکسی و اتوبوس اگر به حرفش نمی‌گرفتیم، می‌خوابید. توی ایستگاه اتوبوس، می‌خوابید و یا حتی توی صف حذف و اضافه واحدهای دانشگاه، می‌خوابید.

خوابیدنش گاهی باعث خنده بود و گاه لجمان را در می‌آورد. همیشه باید مواظبش می‌شدیم تا از اتوبوس جانماند، تا سر کلاس استاد چشمش به این تپلوی خوش خواب نیفتد، تا یهو سرپا خوابش که میبرد، با کله روی زمین پهن نشود.

خلاصه ما بودیم و دختری تپل که آمده بود دانشگاه و همراه ما معماری می‌خواند. ما همه ریاضی خوانده بودیم و او علوم تجربی. ولی کنکور داده بود و قبول شده بود، مثل همه‌ی ما، این هم از عجایب نظام اموزشی بود.

کلاس ترسیم فنی و طراحی ساختمان برایش کابوس بود. از کلاس ریاضی متنفر بود و برای درسهای هنری، کمی ذوق و شوق داشت. اما عادت نداشت کاری را تمام کند و یا تمیز تحویل استاد دهد.

هیچوقت پروژه‌هایش تمام نمیشد و تمام شده‌ی ماکت‌هایش را نمی‌دیدیم. اما به هر تقدیر گاهی نمره میگرفت و بالا می‌آمد. همیشه در استرس و هول پایان ترم بود و دستش به کار نمیرفت.

درس ترمیم و مرمت ساختمان که شد، قرار بر این شد که 3 نفره یک پروژه را تحویل دهیم. من و سولماز و او..

سولماز که می‌دانست او کار را خراب خواهد کرد، دلش نمیخواست کارهای اصلی پروژه را به او بسپارد. قرار شد من و سولماز تمام کارهای پروژه را انجام دهیم و او فقط برای پانچ آلبوم و چسباندن عکسها کمکمان کند.

به خیال خوش خیالمان، پروژه‌ی ما از همه‌ی گروهها بهترخواهد شد. تمام متریالهای خوب و گران را خریدیم و شروع به کار کردیم.

همه‌ی کارها به خوبی جلو میرفتند تا اینکه، شب تحویل پروژه رسید و ما تمام شیت ها را به دستش دادیم تا به صحافی برده و آلبوم کند.

فردای آن روز در دانشگاه قرار داشتیم تا یکساعت قبل از تحویل پروژه، همدیگر را ببینیم و او هم باید آلبوم را می‌آورد. هر چقدر منتظر شدیم نیامد. به تلفن ها هم جواب نمیداد.

من و سولماز نگران شدیم و نمیدانستیم واقعا چه کار کنیم؟ هی به خودمان لعنت میفرستادیم که کار را به چه کسی سپردیم و ...

5 دقیقه به شروع تحویل مانده بود که با سولماز به طرف اتاق اساتید رفتیم تا از استاد وقت بگیریم. جلو در اتاق اساتید، او را دیدیم که توی اتاق رفته و با استاد گپ میزند. وارد که شدیم، با عصبانیت اما یواش، گفتم: تو کجایی؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدادی؟

بااسترس برگشت گفت: ببین دیروز که بردم شیت ها رو بدم پانچ کنن، بعضی هاشون سر و ته شدن..ببین چی شده؟

یعنی من و سولماز داشتیم سکته میکردیم ولی جلو استاد هم چیزی نمیشد گفت. صفحه ها طبق شماره نبودند. و بعضی از صفحات هم سر و ته پانچ شده بودن. حتی صحافی هم دقت نکرده بود و ...

گفتم:خوب شد یه کاری به تو سپردیم. یعنی نمیشد گند نزنی؟

با حالت حق به جانب همیشگی، گفت: خوب مگه خودم ناراحت نیستم؟ خودمم ناراحتم. پروژه منم بوده.

استاد که داشت چایی میخورد یه نگاهی به ما کرد و گفت: خوب برید تو آتلیه شماره 1. میام کارهاتون رو ببینم.

منم با ناامیدی تو دلم گفتم: دیگه چه کاری؟ همه چیز خراب شده..

تو آتلیه کارهامون رو روی میزهای نقشه کشی چیدیم و با حسرت به کارهای بچه ها نگاه میکردم. همه تمیز و مرتب بودن و کار ما افتضاح بود.

استاد که اومد تو، مستقیم رفت از ته اتلیه شروع کنه به نمره دادن. وای چی میشنیدم؟ کار سهند و گروهش به اون قشنگی، شد 15. کار مریم و گروهش شد 13 و ... یعنی به گروه ما 10 هم نمیده. داشتم میمردم از استرس. یعنی من که هر ترم نمره الف دانشگاه بودم الان باید از یه درس 3 واحدی می‌افتادم.

اما نه این نمره با نمره امتحان کتبی جمع میشه و لااقل یه 10 میگیرم. همینجور داشتم خودم رو آروم میکردم که استاد اومد سراغ پروژه‌ی ما. سولماز بیچاره که داشت سکته میکرد، سرش پایین بود و سرخ شده بود مثل لبو.

استاد آلبوم رو ورق میزد و دل من درد میگرفت. هی شماره های نامنظم از جلو چشام رد میشدن. بعضی از نوشته ها و عکسها سر و ته بودن و ...

یهویی استاد برگشت و گفت: خب خانم احمدزاده، دوست داری به شما و گروهت چند بدم؟ یعنی چی باید می‌گفتم؟ می‌گفتم: 10 بده؟ هیچی نمیتونستم بگم . زبونم بند اومده بود که یهویی برگشت و گفت: کارتون عالیه.

یعنی داشتم بیهوش میشدم. استاد حتما داره مسخرمون می‌کنه و ... یهو استاد برگشت و گفت: طراحی آلبوم شما من رو یاد کارهای فرانک گهری میندازه. این آشفتگی ها و شماره های تو درتو حتما یه هدفی پشتش بوده.

ایده‌ی این کار از کی بود؟ تپلو از اون طرف با خنده گفت: کار منه استاد.

استاد هم با لبخند گفت: تو اینهمه میخوابی این ایده ها از مجا میاد تو ذهنت؟

همه کلاس خندیدن و ما هم به تبعیت از بقیه خندیدیم. تا اینکه استاد گفت: همه‌ی کارها قشنگ بود اما اکثرا پول داده بودین و پروژه‌ی آماده خریده بودین.

این کار با همه فرق داشت چون توش یه بی نظمی خاص بود و البته این عکسها که چسبهاشون خوب نچسبیده، کار آماده نیست معلومه خودشون کار کردن.

اما از اونجا که 20 مال خداست-19 هم مال استاد- بهشون 18 میدم.

تپلو که تو عمرش نمره 18 رو اونقده ندیده بود کم مونده بود استاد رو بغل کنه، منتها اسلام جلو دست و پاش رو بست و متوجه شد استاد نامحرمه. من و سولماز که نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم همینطور مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم.

تپلو باعث شده بود با اشتباهش ما نمره خوب بگبربم حالا چطوری بازم دعواش میکردیم. موقعیت خیلی بدی بود . قبل تصمیم داشتم بعد تحویل پروژه هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم. اما الان حرفها گلوله شده بودن تو راه گلوم.

یعنی فقط تونستم بگم. جمع کن بیا تاکسی بگیرم برو خونتون.

بعدش من ترک تحصیل کردم و تپلو ادامه داد، مدرک گرفت و خانم مهندس شد. الانم فکر کنم تو گوشه خونشون خوابیده..

پروژهپانچ
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید