آه از این زندگی! اینکه من بچه دهاتی هستم و هر چیزی را طبیعی خورده و دوست داشتهام بر کسی پنهان نیست. در خانهی ما به هیچ غذایی بد گفته نشده. شاید فقر سالیان دور و یا شاید تربیت خانوادگی این بوده که هر غذایی را با اشتها بخوریم و لذت ببریم.
غذای محلی شهرهای دیگر را هم اگر در دسترسمان بوده بی شک پس نزدیم و با هر کدام خاطره ساختیم. در مورد روستاییان و محصولات روستایی هم اوضاع به همین منوال بوده و هیچگاه شیر گوسفند را با هیچ شیر پاستوریزهای عوض نمیکنم!
اما در اطرافم بوده اند آدمهایی که غذا را به بدترین شکل بو می کشند و تحقیر میکنند یا بهانه میگیرند که چون این غذای محلی فلان جاست یا فلانی پخته من نمیخورم و ....
در سالیان قبل هم مشتریان زیادی از روستاهای دور و نزدیک برای خرید سلفون به شرکت ما میآمدند. اکثرا برای سلفون لواشک و ترشکها..
یکی از این مشتریان روستایی، مردی بود که یک پایش میلنگید.بار اولی که به دفتر آمد بوی گوسفند تمام شرکت را روی سرش گذاشته بود و هیچکس رغبت نمیکرد با او حرف بزند.اما بعد از معامله دیدیم مشتری حسابی است .او، مرد دست به نقدی بود که همواره پول را نه به صورت چک و نه به صورت کارت به کارت که به صورت اسکناس روی میز میگذاشت. از آن لوطی منشهای باحال که در کنار این اسکناسهای ریز و درشت ظرفی ماست یا پنیر، شاید هم نان فطیر برایمان سوغاتی میاورد.
از آنجاییکه در شرکت ما همه انسانهای شهری باکلاسی بودند و به خیال خوش خیالشان ژن خوب هستند و این دهاتیها بو میدهند، لب به سوغاتیها نمیزدند. چه بهتر از این؟ خودم میخورمشان! اما رییس جان هم در این مورد سخاوتمند میشدند و این ظرفهای پر از لبنیات طبیعی روستایی را به فقرا هدیه میدادند!
خلاصه آرزو به دلمان ماند یک قاشق از آن ماست خوشمزه را بخوریم! نشد که نشد!
یکروز این مشتری باحال و دست به نقد ما با خمرهی کوچکی آمد و بعد از معامله و خداحافظی خمره را به رییس داد و گفت: از آب گذشته است. انشالله که از خوردنش لذت ببرین.
همین که مشتری جان رفتند.رییس هم بدون نگاه کردن به داخل خمره، به یکی از نگهبانان مجتمع که برای طلبش آمده بود گفت: حالا وردار این خمره رو ببر با بچههات میخورین، دو روز دیگه زنگ بزن ببینم می تونم یه چیزی به حسابت بزنم؟!
یعنی من تو حسرت مونده بودم که ای بابا من چیم از نگهبان مجتمع کمتره؟ اصلا من فقیر، من بیچاره. من ژن بد..اون خمره رو بده به من از قیافه خمره خوشم اومده..اما مگه تونستم بگم؟ مگه غرورم گذاشت؟اصلا توش پر پنیر محلی یا ماست باشه خودم میخورم مگه خوردن بلد نیستم؟ ولی بازم گفتم: بچه تو که گدا نیستی!
چند روز بعد بود که آقای نگهبان زنگ زدن باز به خاطر طلبشون که بین حرفهاشون گفتن: حاجی خدا پدرت رو بیامرزه اون عسلی که اون روز به من دادین رویال طبیعی زنبور عسل بود چند وقت بود دنبالش بودم که برا مادر مریضم بخرم. اونقده گرون بود که نمیتونستم..
دکتر گفته بود باید تقویت بشه ما هم ندار، از کجا بیارم؟ رنگ به صورت پیرزن اومده. خدا پدر اون آقا رو بیامرزه. خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه که ظرف رو دادین به من..مادرم کلی دعاتون کرد و ....
رییس که ماتش برده بود گفت: رویال زنبور عسل بود؟ عسل بود؟ تو اون خمره عسل بود؟!!! و انگاری که خمره طلا بوده باشه کم مونده بود پس بیفته!
منم اینطرف کم مونده بود از خنده رودهبر بشم و هیچی هم نمیتونستم بگم. اما تو دلم خوشحال بودم که عسل به دست مادر نگهبان رسیده بود و ژنهای خوبی که دهاتیها رو دوست نداشتن دستشون خالی شده بود از این نعمت ...