... یعنی تا وقتی مادر شوهر یا خواهر شوهر نشدی می تونی باور کنی و حتی تایید کنی که این دو تا از هیتلر و صدام ترسناکترن ! بعد که خودت رفتی تو جلدشون و این سمت ها رو یکی یکی دریافت کردی می بینی نه بابا ، اصلا از این خبرها نیست این حرف دشمنامونه !
حالا که چند ماهیه این سمت خواهر شوهری رو بهم دادن ، هر کی بگه خواهرشوهر بده ، خونش حلاله !!
من که خواهر شوهری نداشتم که بهش بگم بد ! ولی تا دلتون بخواد داستانهای عروس و فامیل شوهر شنیدم و به بعضی ها خندیدم و با بعضی ها گریه کردم !
از اونجایی که گاهی ما اسیر همین بد پنداری ها و وحشت از فامیل شوهر هستیم گاهی خودمون رو تو آتیش میندازیم تا حرف این نازنینان به کرسی نشینه و چه ضربه ها که نخوردیم از این لولوهایی که خودمون برا خودمون ساختیم !
حالا اینا رو میگم فکر نکنید من خواهر شوهر خوبی هستم چون چیزی در اخلاق آدم عوض نمی شه و من با چند ماهه قبل فرقی ندارم . منتهی دو تا آدم با دو تا فرهنگ و تربیت خانوادگی مختلف ممکنه حرف هم رو نفهمن و این هیچ دلیلی بر بد یا خوب بودن یکی از طرفین نیست !
حالا داستانی که می خوام براتون تعریف کنم برمیگرده به یه زمان نه چندان دور که من بنا به درخواست پدر مجبور به ترک تحصیل شدم و تا مدتی با افسردگی منتظر حضرت عزراییل نشسته بودم تا شاید با اسب سفید بیاد و منو ببره ! آخه خواستگارها هم هیچکدوم وسیله نقلیه نیاوردن منو ببرن ! (منم آهن پرست !!)
یه مدتی به پیشنهاد مادر جان قرار شد بریم آرایشگاه همسایه و سعی کنیم روحیه داغون شده رو از نو بسازیم ! حالا شما فکر کن که چه عالمی داره آدم رو از پشت میز و نیمکت دانشگاه بردارن ببرن آرایشگاه یه آدمی که خودش ، کابوس می ساخت !
معمولا تو محله ی ما ، چون کارخونه تراکتورسازی تو یه مقطع این خونه ها رو به کارکنانش داده ، اکثرا همه در یک بازه ی زمانی به این محله اومدن و 90 درصد تو یه شرایط سنی هستن !
بنابراین خانم هایی که مشتری این آرایشگاه بودن اکثرا نیم قرن رو گذرونده بودن و جوانترها هم که مثل من اگه دو پا داشتن دوپای دیگه هم قرض می کردن تا از این آرایشگاه قدیمی با اون خط چشمهای ضخیم فرار کنن !
خلاصه بین این خانمهای دنیا دیده است که آدم خیلی چیزها یاد می گیره و از خیلی ها می ترسه ، یکی از وحشتناکترین صحبت ها این بود که آرایشگر عزیز جان ما توهم توطئه داشتن و همیشه می گفتن مادر شوهر جان و خواهر شوهر جانشان جادویشان کرده اند !
اینکه لامپ می سوخت تاثیر جادوی مادر شوهر بود یا وقتی سایه ابرو می شکست حتما خواهر شوهر جان جادویشان کرده بود !
اوایل یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه ، بعدها فضولی ام گل کرد که دیداری با این دو شخصیت مهمو قدرتمند داشته و ببینم چه شکلی هستند !
همیشه فکر می کردم مادر شوهرش زنی با گردنبندها و انگشترهای بزرگ و موهای ژولیده است و سرمه چشمانش خیلی بلند تا گوشهایش می رسد .
خواهر شوهرش هم حتما زیر چانه اش خال کوبی دارد و کمی هم چاق است با یک تسبیح دانه درشت که دور دستش پیچیده !
از بدبختی من رفت و آمدی هم نداشتند تا من مفتخر به زیارت این بزرگواران شوم ! تا اینکه یکروز خبر رسید مادرشوهرجانشان به رحمت خدا رفته اند و ما هم گفتیم :"این یکی رو ندیدیم لااقل اون یکی رو از دست ندیم !"
سر مزار طبق معمول هر که را دیدیم از خوبی های مرحومه سخن می گفت و این هم تکراری ترین صحبت روز بود . خب هر کی میمیره میگن خوب بوده ...
اما دختر مرحومه نه چاق بود و نه خال کوبی داشت ! زنی متین و موقر بود به آرامی اشک می ریخت و از همه تشکر میکرد !
بدجوری هم به دل نشست ولی خب ، لابد پشت این چهره ی موقر چیزهایی هست ...
مراسم که تمام شد مثل تمام داستانهای این دنیا ، عروس مرحومه نه یک کلام که صد کلام از خوبی های مادرشوهر می گفت و اینکه چه زن باسلیقه و مهربانی بوده و چقدر در حقش مادری کرده !
یکروز گفتم : یعنی جادوها کار کی بود ؟ گفت : خب معلومه ، دخترش .. اصلا همین بین ما دو تا بود !
خلاصه از قضای روزگار بعد مدتی همسایه عزیز ما هم خودش مادرشوهر شد و ما هم در رکابش همچنان کار میکردیم و به خواهر شوهر جادوگرش که قیافه قشنگ و متانت خاصی داشت فکر میکردیم که یکروزی دیدم دنبال شماره زنی به نام "فضه" میگردد.
برای اینکه از فضولی نمیرم ، پرسیدم : آرایشگاه داره ؟
که با صدای ضعیفی گفت : نه ، بهه کسی نگو ، سر کتابی باز می کنه ، دعا میده . میخوام یه کاری کنه پسرم در خدمت ما باشه نه زنش !!
فردای اونروز دیگه آرایشگاه نرفتم . نه اینکه به خرافات اعتقاد داشته باشما ، نه ! بخاطر اینکه فهمیدم بعضی ها میدون دار خوبی هستن و دلشون می خواد به یه توهم دامن بزنن !
اصلا عاشق اینن که فاصله ها رو بیشتر کنن و اسب خودشون رو بتازونن !!