saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

باز شدن بخت عمه ملوک

عمه ملوک دختری وسواسی و کمی هم بد اخلاق بود ، از آن عمه ها که هی با مامان آدم قهر می کنن !

البته ما که معمولا طرف مادر را می گرفتیم و به خیالمان مامانمان خوش اخلاقتر است این صفت را چسباندیم به اسم عمه جان !

شاید آنجور هم نبود که فکر میکردیم ..به هر حال عمه ملوک و مامانی همسن و سال بودند و هر دو با سلیقه و وسواسی با یک تفاوت که مامانی با بابایی ازدواج کرده بود و سه تا بچه داشت ولی عمه ملوک 28 ساله هیچ خواستگاری نداشت !

ننه که خیلی از بی شوهری عمه ملوک ناراحت بود و غصه میخورد مثل یک دیوار دفاعی محکم از عمه ملوک محافظت میکرد تا هر عروسی که به دخترش چپ نگاه کند با یه حرکت طرف را ضربه فنی کند !

عروسها همگی از عمه ملوک کوچکتر بودند و فقط مامان جان که عروس بزرگه بود همسن و سال این عمه ریش دار بود !

از آنجایی که ننه جان فکر میکرد اگر عمه ملوک به سر و صورتش صفایی دهد بختش بکل بسته میشود ، همواره می گفت :"دختر باید مثل به تو کُرک باشه!"

و اینجوری شده بود که صورت عمه ملوک از صورت خان بابا بیشتر مو داشت !

روزی از روزها باباجان تصمیم گرفت ما را برای زیارت به مشهد ببرد ، اما خب باباجان بدون رضایت ننه جان و عمه ملوک که کاری نمیکرد بنابراین از آن ها هم خواست همراه ما به مشهد بیایند.

سفر مشهد برای ما که اولین سفر زیارتی مان بود کلی خاطره انگیز و مهیج شد .. مخصوصا وقتی که ننه جان و عمه ملوک هر کدام با یک کیلو سنجاق قفلی وارد حرم شدند و به هر پنجره ای می رسیدند یکی دوتا سنجاق به پنجره می چسباندند..

یکبار من از روی کنجکاوی از مادرجان پرسیدم که این کارها چه معنی دارد ؟ مامان جان هم با دهانی که یک طرف صورتش رفت و چشمان سفید کرده گفت :"میخوان امام رضا بخت عمت رو باز کنه زود بره شوهر ، بیشتر از این نترشه!"

اما روز بعد دیدم ننه جان یک تسبیح سبز رنگ خوشگل را از جعبه درآورد و به درها و پنجره های حرم مالید .. اینبار دیگر از مادر چیزی نپرسیدم . اما توی دلم می گفتم لابد که این تسبیح قرار است مثل کفش سیندرالا گم شود و بعد شوهر عمه ملوک پیدایش کند ..لابد وقتی می آید تا تسبیح را بدهد یک دل نه صد دل عاشق عمه ملوک خواهد شد ..

همینجور اتفاقات عجیب و غریب بود که در مشهد می افتاد و داستانها بود که من برای ازدواج عمه ملوک درست میکردم تا اینکه مسافرت تمام شد و ما برگشتیم به خانه ..

بعد از باز کردن سوغاتی ها متوجه شدم که ننه تسبیح را در جانماز و سجاده مخمل خوشگلی گذاشت و به همراه شکلات قیچی و زعفران در کاغذ گلدار خوشگلی کادو پیچش کرد ..

بعد کادو را به من و عمه ملوک داد و گفت این را ببرید به خانه زن عمو بهار، انشالله به حق غریب مشهد پسرش بیاد و ملوک رو خواستگاری کنه !

داستان کلی مهیج شده بود یعنی ، فیض الله را برای عمه ملوک پسندیده اند ! چه جالب ! ولی مگه دخترها میرن خواستگاری؟

چطور برا عمو سیامک ما رفتیم خواستگاری ؟

اصلا به من چه ؟ آخرش عمه ملوک هم زن فیض الله میشه و به آرزوهاش میرسه میتونه بره آرایشگاه موهاشو رنگ کنه تازه ماتیک هم بزنه !

در همین فکر و خیالات بودیم که به در خانه زن عمو بهار رسیدیم . زن عمو هم با خوشرویی گفت : زیارت قبول ، رسم دنیا عوض شده؟ ما باید میومدیم دیدنتون شما پیش قدم شدین ؟

راست هم می گفت اصلا مثل خواستگاری کردنمان در آینده نه چندان دور این سوغاتی بردن هم از این وری بود!

خلاصه بعد دادن کادو به خانه برگشتیم و من تمام شب به عمه ملوک در لباس عروس فکر میکردم..تا اینکه صبح فردا مادرزن و پدرزن عمو سیامک با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند تا به ننه جان زیارت قبولی بگویند..

چند دقیقه ای نگذشته بود که زن عمو بهار و فیض الله هم سر و کله شان پیدا شد. ننه جان که به شدت خوشحال شده بود بعد از روبوسی با زن عمو بهار ، فیض الله را هم محکم بغل کرد و بوسید!

مادرزن عمو سیامک که پیرزن اهل دلی بود و زبان تند و رکی هم داشت با صدای بلند گفت :"به به ، حاج آقا انگاری این دوماد این خونه است ها، مبارک باشه ملوک جون"

فیض الله از همه جا بی خبر به مادرش نگاه میکرد و مادرش به ننه جان! ننه هم با صدای رساتری گفت : کی از فیض الله بهتر، انشالله که به پای هم پیرشن!

فیض الله بیچاره که گیج و منگ مانده بود خواست بلند شود و برود که اشتباهی به جای درکوچه به طرف درحیاط رفت و یهو صدای ریختن میوه ها و جیغ عمه ملوک بلند شد..گویا عمه که از حیاط میوه میآورد جلو خودش را ندیده بود و ظرف میوه را محکم به سینه فیض الله بدبخت کوبیده بود..

خلاصه این دوتا شروع به جمع کردن میوه ها و هر جوری بود مهمانی آن روز گذشت تا فردای آن روز که زن عمو بهار زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت.

خلاصه که نه سنجاق ها و نه تسبیح ، هیچکدام طبق داستان و پیش بینی های من عمل نکردند تنها مادرزن عمو سیامک بود که باعث وصلت عمه ملوک و فیض الله شد..

بختزیارتتسبیحسنجاق قفلی
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید