همشون درد داشتن و زندگی برا همه سخت بود. یکیشون بچه دار نمیشد! یکی بچهی مریض داشت. یکی شوهرش معتاد بود و اون یکی مستاجر بود. خلاصه همه با صدای بلند "امّن یجیب" میخوندن و گریه میکردن.
و کفگیر داخل شله زرد بود که دست به دست میگشت تا همه از این دیگ یا به قول مادر"صاحب دیگ" حاجت بگیرن! زن دایی که اونطرف تو خودش غرق بود، یهویی با صدای بلند گفت: یا خدا، حاجت منم بده، معجزهای بشه و فلانی پول ما رو بده!
گفتم: باز کی پولتون رو برده و خورده؟
جواب داد: دست رو دلم نزار دلم خونه! داییت رفته ضامن شده برا یکی تا وام بگیره. طرف اقساط وام رو نداده. از حقوق این دارن اقساط رو کسر میکنن. تو این زندگی یه روز نشد این داییت بزاره تا آب خوش از گلوی من پایین بره.
راستم میگفت؛ خان دایی همیشه یا ورشکسته بود و یا مثل الان طلبکار از یه آدم فراری! همیشه هر بلای مالی بود باید سر این میومد. حقوقی هم که از اداره میگرفت به همین چیزها میرفت و زن و بچه همیشه در فقر و عذاب!
دوست داشت یه شبه میلیاردر بشه و یا تظاهر به میلیاردری کنه. برای همین تو بهترین جای شهر آپارتمان پیش فروش خرید، اقساط آپارتمان از حقوق یکماهش بیشتر بود. برا همینم وقتی دید یکی با فروش لوازم خانگی به جایی رسیده اینم یه مغازه کرایه کرد و لوازم خانگی توش پر کرد تا پولدار بشه. باز کردن مغازه با فروش طلاهای زن دایی و بعد هم یک ورشکستگی بزرگ. هم باید اقساط سنگین آپارتمان رو میداد و هم کرایه مغازه. ولی مغازه نه تنها سودی نداشت. بلکه کلی ضرر کرد و ورشکسته شد.
خلاصه تا یکسال پیش هر چی حقوق میگرفت به قرضها و بدهیها میرفت. تا اینکه یه خورده وضعش روبراه شد و با پول بازنشستگی هم یه ماشین خرید. همه خوشحال بودن که بالاخره این سه نفر بعد 23 سال، یه آپارتمان و یه ماشین دارن. با حقوقی که از بازنشستگی میگیرن.
هنوز مهر حکم بازنشستگی خشک نشده بود، اومد و گفت: میخوام شرکت بزنم. یه شرکت همه منظوره که همه کار انجام بدیم! باید کمکم کنید.
یعنی همه با صدای بلند داد زدیم: نههههههههههههههههههههههههههه
انگاری از دست همه قهر کرده باشه، خودش تنهایی رفت و یه شرکت به نام خودش ثبت کرد. حالا دریغ از یک مشتری! از اونطرف هم ضامن یه شازدهای شد و دوباره خانواده در فقر و عذاب گرفتار شدن.
دلم به حال زن دایی میسوزه که 23 سال از ازدواجش میگذره و نه یه مسافرت رفته و نه طلا و جواهری براش مونده! همیشه قرض و نداری.......
زن دایی دیگه شله زرد رو هم نمیزد و میگفت: خدا منو بکشه که راحت بشم! این که درست بشو نیست. صد بار بهش میگم دنبال کاری برو که بلدی.. اصلا با همین ماشین مسافرکشی کنی بهتر از اون شرکتِ. آخه تو مهندسی؟ کامپیوتر بلدی؟ تو اصلا پول شمردن هم بلد نیستی ....
خوب که فکر میکردم میدیدم، راست میگه. دایی ساده لوح من، فقط رویای پولدار شدن داره. در حالیکه شجاعت و یا سواد هیچ کاری رو نداره و فقط یه چشم و هم چشمی کورکورانه و .......
خان دایی آدمی نیست که دنبال یادگرفتن بره، گاهی حتی میگه؛ من از بچه مچه بیشتر میدونم. چرا برم ازشون یاد بگیرم؟
همیشه خودش رو عالم دهر میدونه و هیچکس رو قبول نداره و همیشه هم تا شکست میخوره، به همین بچه مچهها پناه میاره و میگه: دارین بهم قرض بدین؟ اونوقت دیگه نه غروری در کاره و نه بزرگ و کوچکتری... تازه بخواد زیاد خودش رو حق به جانب نشون بده میگه: حساب بانکی منو هک کردن و مادر ساده دل من به دزد کلی نفرین حواله میکنه!
خلاصه همیشه یه اتفاق عجیب میفته، یه جوری که خان دایی خودش متهم به بیفکری و بیتوجهی نشه! و زن دایی حق داره که اینقدر ناراحت باشه!
ما فقط یکبار معجزه رو تجربه کردیم اونم تو تولدمون بود. بعد از اون دیگه قرار نیست برای ما معجزهای اتفاق بیفته ما خودمون معجزهایم. اینبار باید خودمون تلاش کنیم. خودمون بسازیم...
هیچ معجزهای نمیتونه خان دایی رو عوض کنه. تا زمانیکه خودش و طرز فکرش عوض نشه. خیلی از دردها، دیده نمیشن ولی درمانی ندارن یا اگه دارن اونقدر سخت و پیچیده است که آدم میمونه به کی توضیحش بده.
هر کدوم از خانمها از اونطرف زن دایی رو نصیحت میکردن که؛ اینم شد مشکل؟ خدا رو شکر کن یه خونه داری. خدا رو شکر کن تنتون سلامتِ. خدا رو شکر کن مادرشوهر نداری تو کارات دخالت کنه. خدا رو شکر کن شوهرت معتاد نیست و ....
اما هیچکس جای اون نبود و اونم جای هیچکس دیگه نبود. میتونستم درکش کنم که چقدر براش سخته وقتی میبینه، تمام جوانیهاش به فقر و تنگدستی رفته و تا اومد دو روز خوشحال باشه. دوباره افتاد تو کسادی و ....
ما حق قضاوت در دردهای دیگران رو نداریم. شاید این دردی که ما فکر میکنیم زیادم مهم نیست. یه جایی ریشه انداخته و سرطانی شده. کاش به دردهای هم نخندیم...