همیشه همینطور بود، رییس ساعت 2 میامد و از گاوصندوق چکها را میداد. تا 3 باید تمام چکها را به کامپیوتر میزدیم و همزمان به TPG زنگ میزدیم تا آقای سلیمانی یا آقای باقری یک کدامشان بیایند و چکها را ببرند.
این کار آنقدر با عجله انجام میشد که همواره استرس این را داشتم که نکند، هیچکدامشان در مسیر نباشند!
آنروز یکشنبه بود، آقای باقری آمد. مرد جوان و خوش برخوردی بود که وقتی از در وارد میشد با صدای بلند و پرانرژی میگفت: سلااااام، احوال شریف؟؟
آنروز یکشنبه او آمد و آنقدر عجلهای بسته را دستش دادیم که گفت: چایی تا سرد بشه دیرم میشه. باید بسته به فرودگاه برسه. اگه اجازه بدین چایی نخورم. گفتم: پس یک لحظه اجازه بدین تا برگردم. زود از یخچال یک رانی هلو شاید هم پرتقال برداشتم و به دستش دادم.
گفت: به به اینو تو ماشین هم میشه خورد. دستتون درد نکنه...
یک هفته شاید هم ده روز از آخرین دیدار ما گذشته بود. یک روز برفی در اواخر پاییز بود. صبح آن روز باید کلی اداره و بانک را طی العرض میکردم!! به شدت سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده بود. به شرکت رسیدم و جلو بخاری ایستادم.
مدتی گذشت تا اینکه صدای زنگ در مرا از کنار بخاری بلند کرد. آقای سلیمانی پشت در بود با بستهای از تهران ...
نگاهی به صورت غمزدهاش کردم و پیراهن مشکی فکرم را درگیر خود کرد. چیزی نگفتم. تعارف کردم بنشیند تا پسکرایهی بسته را بدهم. بعد از دادن مبلغ، وقتی آقای سلیمانی بلند شد که برود. گفتم: به آقای باقری هم خیلی خیلی سلام برسونید...
آقای سلیمانی برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: آقای باقری فوت شدن!!
چشم در چشم آقای سلیمانی دوختم تا ببینم، دروغ نمیگوید. اما حقیقت از چشمان غمبارش به بیرون پاشید و تمام استخوانهای یخ کردهام آب شد و ریخت روی زمین. صندلی چرخدار را گرفتم و به هر مصیبتی روی آن نشستم.
آآقاااای بااااقرییییییی چییییی شدهههههههههههههه؟!!!
آقای سلیمانی نگاهی به حال و روزم کرد و گفت: عصر یکشنبهی هفتهی قبل رفتیم فوتبال، حالش خیلی خوب بود. هیچ مشکلی هم نداشت. یهو وسط بازی، دچار ایست قلبی شد. تا برسونیم بیمارستان تموم کرد...
همینطور که آقای سلیمانی شمرده شمرده و با بغض این ماجرا را تعریف میکرد من به پهنای صورت اشک میریختم. مگر میشد یک بمب انرژی به یکباره خاموش شود. او که هنوز به میانسالی هم نرسیده بود...
آقای سلیمانی خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت: گریه نکن، دیگه زنده نمیشه. فقط برا شادی روحش دعا کن...
تمام آن بعد از ظهر یکشنبه را به خاطر آوردم. همان روزی که آخرین روز زندگی آقای باقری بوده. همان رانی که شاید آخرین نوشیدنی بوده.. شاید اصلا نخورده ...
دست خطش روی رسید TPG هنوز در میان اسناد دم دستی بود. مگر میشد باور کرد؟
من و سکوت ..فضای خالی شرکت و غم... امروز در فیس بوک به یادآوری آن روز تلخ برفی رسیدم و یکبار دیگر بند دلم پاره شد.
زندگی گاهی آنچنان سورپرایزمان میکند که فرصت نمیکنیم سوالی بپرسیم و منتظر جوابی باشیم.... امروز سالروز اطلاع من از فوت یک همکار (غیر مستقیم) است!! روحش شاد..